دیوان حافظ – دی پیر می‌فروش که ذکرش به خیر باد

دی پیر می‌فروش که ذکرش به خیر باد

دی پیر می‌فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غمِ دل بِبَر ز یاد

گفتم به باد می‌دهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هر چه باد، باد

سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست
از بهر این معامله غمگین مباش و شاد

بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
در معرضی که تخت سلیمان رَوَد به باد

حافظ گرت ز پندِ حکیمان مَلالت است
کوته کنیم قصه، که عمرت دراز باد






  شاهنامه فردوسی - آگاه شدن مهراب از كار دخترش
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

یعنی بیا که آتش موسی نمود گل
تا از درخت نکته توحید بشنوی
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

کفال

(کَ) (اِ.) یکی از انواع ماهی‌ها که در سال‌های اخیر در بحر خزر به تکثیر آن پرداخته‌اند.

کفالت

(کَ لَ) [ ع. کفاله ] (مص ل.) به عهده گرفتن کاری به جای کسی.

کفانه

(کَ نِ) (اِ.) بچه‌ای که نارس از شکم مادر بیفتد.

کفانیدن

(کَ دَ) (مص م.) شکافتن، ترکانیدن.

کفایت

(کِ یَ) [ ع. کفایه ] (مص ل.) بس بودن، بس شدن.

کفایت داشتن

(~. تَ) [ ع - فا. ] (مص ل.) بس بودن، بس شدن.

کفایت کردن

(~. کَ دَ) [ ع - فا. ] (مص ل.) به اندازه بودن.

کفایی

(کِ) [ ع. کفائی ] (ص نسب.) منسوب به کفایت. ؛ واجب ~ امری واجب که چون یک تن آن را انجام دهد، اجرای آن از عهده دیگران ساقط شود. مق واجب عینی.

کفت

(کِ) (اِ.) کتف، شانه، سردوش.

کفتار

(کَ) (اِ.) جانوری است درنده و مرده خوار و قوی جثه شبیه سگ.

کفتر

(کَ تَ) (اِ.) کبوتر.

کفتن

(کَ تَ) (مص م.) شکافتن، چاک زدن، باز کردن.

کفته

(کُ تَ یا تِ) (اِمف) شکفته.

کفته

(کَ تَ یا تِ) (اِمف) = کافته: از هم باز کرده، شکافته.

کفته

(~.) (اِمف.) = کوفته: کوبیده.

کفتگی

(کَ تَ یا تِ) (حامص.) شکافتگی، ترکیدگی.

کفج

(کَ) (اِ.) کف صابون، کف شیر، کف آب دهن.

کفر

(کُ) [ ع. ] (اِمص.) بی دینی، ناسپاسی. ؛~ کسی ~بالا آمدن کنایه از: برآشفتن، خشم کسی انگیخته شدن.

کفر

(کَ فَ) [ ع. ] (اِ.) قریه و آن در اسماء امکنه آید.

کفر

(کُ) (اِ.) قیر.


دیدگاهتان را بنویسید