دیوان حافظ – دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد

دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد

دوستان دخترِ رَز توبه ز مستوری کرد
شد سویِ محتسب و کار به دستوری کرد

آمد از پرده به مجلس عَرَقَش پاک کنید
تا نگویند حریفان که چرا دوری کرد

مژدگانی بده ای دل که دگر مطربِ عشق
راهِ مستانه زد و چارهٔ مخموری کرد

نه به هفت آب، که رنگش به صد آتش نرود
آن چه با خرقهٔ زاهد، مِی انگوری کرد

غنچهٔ گُلبُنِ وصلم ز نسیمش بِشِکُفت
مرغ خوشخوان طرب از برگِ گلِ سوری کرد

حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود
عِرض و مال و دل و دین در سرِ مغروری کرد




  دیوان حافظ - زلفت هزار دل به یکی تاره مو ببست
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

بزن

(بِ زَ) (ص مر.)
۱- دلاور، شجاع.
۲- (فع.) دوم شخص مفرد امر حاضر از «زدن».

بزن بهادر

(بِ زَ. بَ دُ) [ فا - تر. ] (ص مر.) بسیار شجاع، دلیر.

بزنگ

(بَ زَ) (اِ.) کلید.

بزنگاه

(بِ زَ) (اِمر.)
۱- جای راهزنی.
۲- کنایه از: موقعیت حساس.

بزه

(بُ زَ یا زِ) (اِ.)
۱- زمین پشته پشته و ناهموار.
۲- میوه خوشبوی.

بزه

(بِ زِ) [ په. ] (اِ.)
۱- گناه و خطا.
۲- جرم.

بزه کار

(~.) [ په. ] (ص فا.) گناهکار، مجرم.

بزوغ

(بُ) [ ع. ] (مص ل.) برآمدن، تافتن، تابیدن (آفتاب و ستارگان).

بزک

(بَ زَ) (اِ.) زینت و آرایش، توالت.

بزیدن

(بَ دَ) (مص ل.) نک وزیدن.

بزیشه

(بَ یا بُ شِ) (اِ.) تفاله کنجد.

بزیچه

(بُ چِ) (اِمصغ.)
۱- بزغاله.
۲- سه پایه قصاب و سلاخ.

بس

(بَ) (ص.)
۱- کافی.
۲- بسیار.

بس پاره

(بَ رِ)(ص.) بسیار پرواز، تند پرواز.

بس کردن

(بَ. کَ دَ) (مص ل.) بسنده کردن.

بسا

(بَ) (ق.) بس، بسیار.

بساتین

(بَ) [ معر. ] (اِ.) جِ بستان ؛ بوستان‌ها.

بساردن

(بَ یا بِ دَ) (مص م.) شخم کردن، هموار کردن زمین شخم کرده.

بسارده

(بَ یا بِ دِ) (ص مف.)
۱- زمین شخم شده.
۲- زمین آبیاری شده برای کاشتن.

بساره

(بَ یا بِ رِ)(اِ.)۱ - ایوان، صفه.
۲- بارگاه.


دیدگاهتان را بنویسید