شاهنامه فردوسی – آفرینش ماه

گفتار اندر آفرینش ماه

       

چراغست مر تيره شب را بسيچ            ببد تا توانى تو هرگز مپيچ‏

         چو سى روز گردش بپيمايدا            شود تيره گيتى بدو روشنا

          پديد آيد آنگاه باريك و زرد             چو پشت كسى كو غم عشق خورد

         چو بيننده ديدارش از دور ديد            هم اندر زمان او شود ناپديد

         دگر شب نمايش كند بيشتر            ترا روشنايى دهد بيشتر

         بدو هفته گردد تمام و درست            بدان باز گردد كه بود از نخست‏

         بود هر شبانگاه باريكتر            بخورشيد تابنده نزديكتر

         بدينسان نهادش خداوند داد            بود تا بود هم بدين يك نهاد

 

                       

در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

فرهنگ معین

جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

ودیعه

(وَ عِ یا عَ) [ ع. ودیعه ] (اِ.) نک. ودیعت.

ودیه

(وُ دِّ یَُ) [ ع. ودیه ] (اِ.) کنایه از: زوجه، زن.

ور

(~.) [ په. ] (اِ.)
۱- بغل، پهلو.
۲- سینه.
۳- کمر.

ور

(و) (اِ.) (عا.) سخن بی معنی. ؛ شرُ ~حرف مفت، سخن بی معنی.

ور

(~.)
۱- (حر.) حرف شرط، مخفف و اگر.
۲- (اِ.) طرف، جانب.
۳- پسوندی است که به اسم می‌پیوندد و دارندگی را می‌رساند:بارور، تاج ور، کینه ور.
۴- پیشوندی است که بر سر افعال درآید به معنی بر: ورآمدن، ورافتادن.
۵- بر سر اسماء (ریشه ...

ور

(~.) [ په. ] (اِ.) در ایران باستان در محاکمه‌های مبهم و مشکل دو طرف دعویی را مورد آزمایش (ور) قرار می‌دادند و آن دو گونه بوده‌است:
۱- ور گرم (گذشتن از آتش). ور سرد (خوردن سوگند) و آن ...

ور

(~.) (اِ.) گرمی، حرارت.

ور

(وَ) (اِ.) تخته‌ای که در مکتب‌های قدیم معلمان روی آن به شاگردان تعلیم می‌دادند، سبق.

ور آمدن

(وَ. مَ دَ) (مص ل.)
۱- (عا.) کنده شدن، جدا شدن.
۲- آماده شدن خمیر برای پخت نان.
۳- برآمدن، مقابله کردن.
۴- چاق شدن.

ور افتادن

(وَ. اُ دَ) (مص ل.) (عا.) از مد افتادن، منسوخ شدن.

ور رفتن

(وَ. رَ تَ) (مص ل.) بازی بازی کردن، با چیزی خود را مشغول کردن.

ور زدن

(وِ. زَ دَ) (مص ل.) (عا.) پرحرفی کردن، وراجی کردن.

وراء

(وَ) [ ع. ] (ق.) عقب، پس، پشت.

وراث

(وُ رّ) [ ع. ] (اِ.) جِ وارث.

وراثت

(وَ ثَ) [ ع. وراثه ] (مص م.) ارث بردن.

وراج

(وِ رّ) (ص.) (عا.) پُر حرف، روده دراز.

وراز

(وُ) (اِ.) گراز، خوک نر.

وراغ

(وَ)(اِ.)۱ - شعله آتش.
۲- روشن، فروغ.

وراق

(وَ رّ) [ ع. ] (ص.)
۱- کاغذفروش.
۲- نویسنده.

ورام

(وَ) (اِ.)
۱- سهل و آسان.
۲- کمی و نقصان در وزن یا اندازه چیزی.


دیدگاهتان را بنویسید