دیوان حافظ – مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد

مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد

مطربِ عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقشِ هر نغمه که زد راه به جایی دارد

عالَم از نالهٔ عُشّاق مبادا خالی
که خوش‌آهنگ و فرح‌بخش هوایی دارد

پیر دُردی‌کَش ما گرچه ندارد زر و زور
خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد

محترم دار دلم کاین مگسِ قندپَرست
تا هواخواهِ تو شد فَرِّ هُمایی دارد

از عدالت نَبُوَد دور گَرَش پُرسد حال
پادشاهی که به همسایه گدایی دارد

اشکِ خونین بنمودم به طبیبان گفتند
دردِ عشق است و جگرسوز دوایی دارد

ستم از غمزه میاموز که در مذهبِ عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد

نغز گفت آن بتِ ترسابچهٔ باده‌پرست
شادیِ رویِ کسی خور که صفایی دارد

خسروا حافظ درگاه‌نشین فاتحه خواند
وز زبان تو تمنای دعایی دارد








  دیوان حافظ - دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رمیم
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

المثنی

(اَ لْ مُ ثَ نْ نا) [ ع. ] (اِ.) نسخه دوم، رونوشت.

المعیّت

(اَ مَ یَُ) (مص جع.) زیرکی تیزهوشی.

المپیاد

(اُ لَ) [ فر. ] (اِ.)
۱- فاصله چهار ساله میان مسابقات المپیک.
۲- هر یک از مسابقات جهانی در زمینه علوم.

المپیک

(اُ لَ) [ فر. ] (اِ.) مسابقات و ورزش‌ها و بازی‌هایی که هر چهار سال یک بار با تشریفات خاصی در یونان قدیم انجام می‌شد. از سال ۱۸۹۶ م. این مسابقات مجدداً معمول گردید و جنبه بین المللی یافت.

النگو

(اَ لَ) (اِ.) دستبند، دست برنجن.

اله

(اِ لا هْ) [ ع. ] (اِ.) خدا، خداوند.

الهاء

(اِ) [ ع. ] (مص م.) مشغول کردن.

الهام

( اِ ) [ ع. ]
۱- (مص م.) در دل افکندن.
۲- (مص ل.) در دل افتادن. ج. الهامات.

الهه

(اِ لا هِ) [ ع. ] (اِ.) مؤنث اله.

الهی

(اِ لا) [ ع - فا. ] (ص نسب.) = الاهی: منسوب به الله، خدایی.

الو

(اَ لُ) (اِ.) شعله آتش، زبانه آتش.

الو

(~.) [ فر. ] (اِ.) لفظی است که در شروع برقراری ارتباط تلفنی گفته می‌شود.

الوا

(اَ) (اِ.) صمغی است بسیار تلخ ؛ صبر زرد.

الواح

( اَ ) [ ع. ] (اِ.) جِ لوح ؛ لوح‌ها، صفحه‌های فلزی، سنگی یا چوبی.

الوار

( اَ ) (اِ.)
۱- تیرهای بزرگ چوبی که در ساختن سقف خانه به کار می‌رفت.
۲- چوب‌های چهارتراش دراز و ضخیم.

الواط

( اَ ) (اِ.) جِ لوطی ؛ هرزه، گردنکش.

الوان

( اَ ) جِ لون ؛ رنگ‌ها.

الوس

(اُ) [ تر. مغ. ] (اِ.) = اولوس: طایفه، قبیله، جماعت ؛ ج. الوسات.

الوف

( اَ ) [ ع. ] (ص.) خوگیر، مهرجوی.

الوف

( اُ ) [ ع. ] جِ الف.
۱- هزاران، هزارها.
۲- هزارگان.


دیدگاهتان را بنویسید