دیوان حافظ – سمن‌بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند

سمن‌بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند

سَمَن‌بویان غبارِ غم چو بنشینند، بنشانند
پری‌رویان قرار از دل چو بستیزند، بستانند

به فِتراکِ جفا دل‌ها چو بربندند، بربندند
ز زلفِ عَنبرین جان‌ها چو بگشایند، بفشانند

به عمری یک نَفَس با ما چو بنشینند، برخیزند
نهالِ شوق در خاطر چو برخیزند، بنشانند

سرشکِ گوشه‌گیران را چو دریابند، دُر یابند
رخِ مِهر از سحرخیزان نگردانند، اگر دانند

ز چشمم لَعْلِ رُمّانی چو می‌خندند، می‌بارند
ز رویم رازِ پنهانی چو می‌بینند، می‌خوانند

دوایِ دَردِ عاشق را کسی کو سهل پندارد
ز فکر آنان که در تدبیر درمانند، در مانند

چو منصور از مراد آنان که بردارند، بر دارند
بدین درگاه حافظ را چو می‌خوانند، می‌رانند

در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند، ناز آرند
که با این دَرد اگر دربند درمانند، در مانند



  دیوان حافظ - باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد؟
بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد؟
«رهی معیری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

ایفاء

[ ع. ] (مص م.)
۱- وفا کردن.
۲- حق کسی را تمام دادن.

ایفاد

[ ع. ] (مص م.) فرستادن، روانه کردن، ایفاد مراسله.

ایقاد

[ ع. ] (مص م.) برافروختن، آتش افروختن.

ایقاد

[ ع. ] (مص م.) فرستادن، روانه کردن.

ایقاظ

( اَ ) [ ع. ] (اِ.) جِ یَقِظ ؛ بیداران، هوشیاران.

ایقاظ

( اِ ) [ ع. ] (مص م.)
۱- بیدار کردن.
۲- آگاه کردن.

ایقاع

[ ع. ] (مص م.)
۱- افکندن، درانداختن.
۲- یورش بردن، تاختن.
۳- گرفتار کردن کسی.
۴- هم آهنگ ساختن آوازها. ج. ایقاعات.

ایقان

[ ع. ]
۱- (مص ل.) بی گمان شدن، باور کردن.
۲- (اِمص.) باور، یقین.

ایل

[ تر - مغ. ] (اِ. ص.)۱ - دوست، یار، همراه.
۲- رام، مطیع.
۳- طایفه، قبیله. ج. ایلات.

ایلاء

[ ع. ] (مص م.)۱ - بر عهده کسی قرار دادن.
۲- وصیت کردن.

ایلاج

[ ع. ] (مص م.) در آوردن، داخل کردن.

ایلاد

[ ع. ] (مص م.) زایاندن، زایانیدن.

ایلاف

[ ع. ]
۱- (مص م.) دوست کردن، به هم پیوست دادن.
۲- (مص ل.) دوستی نمودن.

ایلاق

( اَ ) [ تر. ] (اِ.) ییلاق.

ایلام

[ ع. ] (مص م.) به درد آوردن، دردمند کردن.

ایلام

[ ع. ] (مص م.) به درد آوردن، به رنج افکندن.

ایلجار

[ تر. ] (اِ.) = الجار: گردهمایی رعایا برای انجام کاری.

ایلخان

[ تر - مغ. ] (اِمر.)
۱- رییس ایل، خان قبیله.
۲- عنوان سلاطین مغول ایران.

ایلخی

[ تر. ] (اِمر.) رمه اسب.

ایلغار

[ تر. ] (اِمر.) هجوم، یورش.


دیدگاهتان را بنویسید