دیوان حافظ – درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

درختِ دوستی بنشان که کامِ دل به بار آرد
نهالِ دشمنی بَرکَن که رنج بی‌شمار آرد

چو مهمانِ خراباتی به عزت باش با رندان
که دردِ سر کشی جانا، گرت مستی خمار آرد

شبِ صحبت غنیمت دان که بعد از روزگارِ ما
بسی گردش کُنَد گردون، بسی لیل و نهار آرد

عَماری دارِ لیلی را که مَهدِ ماه در حکم است
خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد

بهارِ عمر خواه ای دل، وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هِزار آرد

خدا را چون دلِ ریشم قراری بست با زلفت
بفرما لعلِ نوشین را که زودش باقرار آرد

در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
نشیند بر لبِ جویی و سروی در کنار آرد







  دیوان حافظ - دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

گر چه دوریم از بساط قرب همت دور نیست
بنده شاه شماییم و ثناخوان شما
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

تذکار

(تَ) [ ع. ] (مص م.) ذکر کردن، به یاد آوردن.

تذکر

(تَ ذَ کُّ) [ ع. ] (مص ل.)
۱- به یاد آمدن.
۲- پند گرفتن.
۳- یادآور شدن.

تذکره

(تَ کِ رِ) [ ع. تذکره ] (اِ.)
۱- آنچه موجب یادآوری شود.
۲- گذرنامه.
۳- کتابی که در آن زندگی نامه شعرا، دانشمندان و... نوشته شده باشد.

تذکیر

(~.) [ ع. ] (مص م.) کلمه‌ای را مذکر ساختن ؛ ج. تذکیرات.

تذکیر

(تَ) [ ع. ]
۱- (مص م.) یاد کردن، به یاد آوردن، پند دادن.
۲- (اِمص.) یادآوری پند - دهی. ج. تذکیرات.

تذییل

(تَ) [ ع. ] (مص م.) ا - دامن دار کردن.
۲- مطلبی را در پایین صفحه کتاب نوشتن.

تر

(تَ) [ په. ]
۱- (ص.) تازه، جدید.
۲- آبدار، خیس.

تر

(~.) (ص.)
۱- نیکو، زیبا.
۲- آلوده، ناپاک مانند: تر دامن.

تر

[ په. ] (پس.) علامت صفت تفضیلی: بهتر، سپیدتر، درازتر.

تر زدن

(تِ. زَ دَ) (مص ل.) (عا.)
۱- اسهالی بودن مزاج.
۲- مجازاً کاری را بد و ناشیانه انجام دادن.

تر و چسبان

(تَ رُ چَ) (ق مر.) سریع، بی درنگ.

ترا

(تَ) (اِ.) دیوار بلند و محکم.

تراب

(تُ) [ ع. ] (اِ.) خاک زمین. جِ اتربه.

تراب

(تَ) (اِ.) چکه، ترشح.

ترابیدن

(تَ دَ) (مص ل.) نک تراویدن.

تراجع

(تَ جُ) [ ع. ] (مص ل.)
۱- بازگشتن.
۲- در کاری به یکدیگر مراجعه کردن.

تراجم

(تَ جُ) [ ع. ] (مص م.)
۱- به هم دشنام دادن.
۲- به یکدیگر سنگ انداختن.

تراجم

(تَ جِ) [ ع. ] (اِ.)جِ ترجمه.
۱- گزارش‌ها.
۲- شرح حال‌ها.

تراخم

(تَ خُ) [ فر. ] (اِ.) از بیماری‌های چشم و آن متورم شدن پرده چشم و بروز جوش‌هایی در داخل پلک است.

تراخی

(تَ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) درنگ کردن.
۲- (اِ.) درنگ.


دیدگاهتان را بنویسید