دیوان حافظ – حسن تو همیشه در فزون باد

حسن تو همیشه در فزون باد

حُسن تو همیشه در فزون باد
رویت همه ساله لاله‌گون باد

اندر سرِ ما خیالِ عشقت
هر روز که باد در فزون باد

هر سرو که در چمن درآید
در خدمتِ قامتت نگون باد

چشمی که نه فتنهٔ تو باشد
چون گوهرِ اشک غرقِ خون باد

چشمِ تو ز بهرِ دلربایی
در کردنِ سحر ذوفنون باد

هر جا که دلیست در غمِ تو
بی صبر و قرار و بی سکون باد

قَدِّ همه دلبرانِ عالم
پیشِ الفِ قَدَت چو نون باد

هر دل که ز عشقِ توست خالی
از حلقهٔ وصلِ تو برون باد

لعلِ تو که هست جانِ حافظ
دور از لبِ مردمانِ دون باد




  شاهنامه فردوسی - آبادانى و آرامش شهرها هنگام پادشاهى هوشنگ
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک
که کس نبود که دستی از این دغا ببرد
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

اشراط

( اَ ) [ ع. ] (اِ.) جِ شرط ؛ نشانه‌ها.

اشراف

( اِ ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) از بالا به زیر نگریستن.
۲- نزدیک شدن.
۳- (اِمص.) وقوف بر امری.

اشراق

( اِ ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) تابان گشتن، روشن شدن.
۲- (مص م.) روشن کردن.
۳- (اِمص.) تابش.
۴- نام فلسفه‌ای که براساس حکمت افلاطونی و نوافلاطونی و حکمت رایج در ایران بنا شده و راه رسیدن به حقایق را ...

اشربه

(اَ رَ بِ) [ ع. اشربه ] (اِ.) جِ شراب ؛ آشامیدنی‌ها، نوشیدنی‌ها.

اشرس

(اَ رَ) [ ع. ] (ص.)
۱- تندخو.
۲- دلیر، دلاور.

اشرف

(اَ رَ) [ ع. ] (ص تف.) بزرگوارتر، شریفتر.

اشرفی

(~.) [ ع - فا. ] (اِمر.) نوعی سکه طلای ایرانی که سابقاً در ایران رواج داشته و وزن آن در اواخر قاجاریه ۱۸ نخود بوده‌است.

اشعار

(~.) [ ع. ] (اِ.) جِ شعر؛ موها.

اشعار

( اِ ) [ ع. ] (مص م.) آگاه کردن، خبر دادن.

اشعار

( اَ ) [ ع. ] جِ شعر؛ چامه‌ها، شعرها.

اشعال

(اِ) [ ع. ] (مص م.) افروختن آتش.

اشعب

(اَ عَ) [ ع. ] (ص.)
۱- قوچی که میان دو شاخ آن فراخ باشد، حیوان شاخداری که وسط دو شاخش فاصله باشد.
۲- کسی که میان دو شانه اش فراخ باشد.

اشعث

(اَ عَ) [ ع. ] (ص.) ژولیده موی، آشفته موی.

اشعر

(اَ عَ) [ ع. ] (ص تف.)
۱- شاعرتر.
۲- داناتر.

اشعر

(~.) [ ع. ] (ص.) مردی که بدنش دارای موهای زیاد و یا بلند باشد.

اشعری

(~.) [ ع. ] (ص نسب.)
۱- منسوب به اشعر (یکی از قبایل عرب).
۲- منسوب به فرقه اشعریه.

اشعه

(اَ ش ِ عِّ) [ ع. ] (اِ.) جِ شعاع ؛ روشنی‌ها، پرتوها.

اشغال

( اِ ) [ ع. ] (مص م.)
۱- مشغول ساختن.
۲- جایی را تصرف کردن.

اشغالگر

(~. گَ) [ ع - فا. ] (ص فا.) شخص یا نیرویی که جایی را به زور و برخلاف حق تصرف کند.

اشغر

(اُ غُ) (اِ.) خارپشت.


دیدگاهتان را بنویسید