دیوان حافظ – تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست

تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست


تا سرِ زلفِ تو در دستِ نسیم افتادست
دلِ سودازده از غُصه دو نیم افتادست

چَشمِ جادویِ تو خود عینِ سَوادِ سِحْر است
لیکن این هست که این نُسخه سَقیم اُفتادست

در خَمِ زلف تو آن خالِ سیه دانی چیست؟
نقطهٔ دوده که در حلقه جیم افتادست

زلفِ مشکینِ تو در گلشنِ فردوسِ عِذار
چیست؟ طاووس که در باغِ نعیم افتادست

دلِ من در هوسِ رویِ تو ای مونس جان
خاکِ راهیست که در دستِ نسیم افتادست

همچو گَرد این تنِ خاکی نتوانَد برخاست
از سرِ کویِ تو زان رو که عظیم افتادست

  دیوان حافظ - واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند

سایهٔ قَدِّ تو بر قالبم ای عیسی دم
عکسِ روحیست که بر عَظمِ رَمیم افتادست

آن که جز کعبه مُقامش نَبُد از یادِ لبت
بر درِ میکده دیدم که مُقیم افتادست

حافظِ گمشده را با غمت ای یارِ عزیز
اتحادیست که در عهدِ قدیم افتادست

در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

به نوک خامه رقم کرده‌ای سلام مرا
که کارخانه دوران مباد بی رقمت
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

قنوط

(قُ) [ ع. ] (مص ل.) ناامیدی، ناامید شدن.

قنوع

(قَ) [ ع. ] (ص.) قانع.

قنینه

(ق نُِ نَ) [ ع. ] (اِ.)شیشه، شیشه شراب، صُراحی.

قهار

(قَ هّ) [ ع. ] (ص.) غالب، پیروز.

قهر

و تهر (~ُ تَ) (ص.) (عا.) قهر توأم با خشم و اعتراض.

قهر

و تند (قَ رُ تُ)(ص.)(عا.)خشم و غضب.

قهر

(قَ) [ ع. ]
۱- (مص م.)عذاب کردن، تنبیه ک ردن.
۲- (اِمص.) ظلم و زور.
۳- توانایی، چیرگی.

قهر کردن

(قَ. کَ دَ) [ ع - فا. ]
۱- (مص م.) مغلوب کردن، چیره شدن.
۲- (عا.) با کسی ترک معاشرت و گفتگو کردن.

قهراً

(قَ رَ) [ ع. ] (ق.) از روی قهر، از روی اجبار.

قهرمان

(قَ رَ)(ص.)۱ - پهلوان، دلاور.
۲- رییس، سالار.

قهری

(قَ) [ ع - فا. ] (ص نسب.) اضطراری، جبری.

قهریه

(قَ یِّ) [ ع. قهریه ] (ص نسب.) مؤنث قهری. ؛ قوه ~زور، قدرت.

قهقرا

(قَ قَ) [ ع. قهقری ] (اِ.) به عقب برگشتن، بازگشتن.

قهقهه

(قَ قَ هِ) [ ع. قهقهه ] (مص ل.) با صدای بلند خندیدن.

قهندز

(قُ هَ دَ) [ معر. ] (اِمر.) کهن دژ، دژ قدیمی.

قهوه

(قَ وِ) [ ع. ] (اِ.) نوشیدنی که از جوشاندن ساییده دانه‌های بو داده درخت قهوه به دست می‌آید.

قهوه ای

(~.) [ ع. ] (ص.)رنگی که از ترکیب سیاه، سرخ و زرد به دست می‌آید، هم رنگ قهوه.

قهوه خانه

(~.) [ ع - فا. ] (اِ.) محلی برای نشستن، گفتگو کردن و نوشیدن چای و غذاهای ساده، چایخانه.

قهوه قجری

(~. قَ جَ) [ ع - فا. ] (اِمر.) قهوه زهردار که سلاطین قاجار برای کشتن به کسی می‌دادند.

قهوه چی

(~.) [ ع - تر. ] (اِفا.) آن که قهوه - خانه را اداره می‌کند، آبدارچی.


دیدگاهتان را بنویسید