دیوان حافظ – به آب روشن می عارفی طهارت کرد

به آب روشن می عارفی طهارت کرد

به آبِ روشنِ می عارفی طهارت کرد
عَلَی الصَّباح، که میخانه را زیارت کرد

همین که ساغرِ زَرّینِ خور، نهان گردید
هِلال عید به دورِ قدح اشارت کرد

خوشا نماز و نیازِ کسی که از سرِ درد
به آبِ دیده و خونِ جگر طهارت کرد

امام خواجه، که بودش سرِ نمازِ دراز
به خونِ دخترِ رَز خرقه را قِصارت کرد

دلم ز حلقهٔ زلفش به جان خرید آشوب
چه سود دید ندانم که این تجارت کرد

اگر امامِ جماعت طلب کند امروز
خبر دهید که حافظ به می طهارت کرد







  دیوان حافظ - زلف‌آشفته و خوی‌کرده و خندان‌لب و مست
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

در کوی وفای تو به انصاف
یک دل به هزار جان دریغست
«انوری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

حزب الله

(حِ بُ) [ ع. ] (اِمر.) حزبی که اعضای آن فقط معتقد به اسلام و تابع مکتب الله هستند.

حزر

(حَ) [ ع. ]
۱- (مص م.) اندازه گرفتن به حدس، تخمین زدن.
۲- در علم نجوم تقدیر ستارگان.

حزم

(حَ) [ ع. ] (اِمص.)
۱- استواری.
۲- پیش - بینی، دوراندیشی.

حزن

(حَ یا حُ زَ) [ ع. ] (اِ.) اندوه.

حزیران

(حَ) [ ع - سر. ] (اِ.) ماه نهم از سال سریانی، بین ایار و تموز.

حزین

(حَ) [ ع. ] (ص.) اندوهناک، غمگین.

حس

(حِ سّ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) دریافتن، ادراک کردن.
۲- (اِمص.) دریافت، ادراک.

حساب

(حِ) [ ع. ]
۱- (مص م.) شماره کردن.
۲- (اِمص.) شماره، اندازه.
۳- (اِ.) دانش ریاضی.
۴- تخمین، برآورد.
۵- بدهی، قرض. ؛~ ِ کار خود را کردن متوجه خطر یا دشواری کار شدن. ؛~ ِ کار دست ...

حساب بردن

(~. بُ دَ) [ ع - فا. ] (مص ل.) (عا.) ترسیدن، ترس داشتن.

حساب برگرفتن

(~. بَ. گِ رِ تَ) [ ع - فا. ] (مص ل.) قیاس کردن.

حساب رس

(~. رَ) [ ع - فا. ] (ص فا.) کسی که کارش رسیدگی به حساب‌های یک مؤسسه یا دفترهای حسابداری آن است.

حساب سازی

(~.) [ ع - فا. ] (اِمص.) تنظیم کردن صورت حساب‌های غیرواقعی.

حسابدار

(~.) [ ع - فا. ] (ص فا.) (ص مر.) کسی که حساب معاملات و دخل و خرج اداره یا مؤسسه‌ای را در دفاتر مخصوص ضبط کند.

حسابگر

(~. گَ) [ ع - فا. ] (ص فا.) کسی که همه جوانب امور را دقت کند و بسنجد.

حسابی

(~.) [ ع - فا. ]
۱- (ص نسب.) منسوب به حساب.
۲- (ص.) دارای نظام و اصول درست.
۳- (ق.) به طور کامل.

حساد

(حُ سّ) [ ع. ] (ص. اِ.) جِ حاسد. بد - خواهان، بداندیشان.

حسادت

(حَ دَ) [ ع. حساده ] (مص ل.) رشک بردن، حسد بردن.

حساس

(حَ سّ) [ ع. ] (ص.)
۱- حس کننده، دریابنده.
۲- کسی که موضوعی را زود درک کند.
۳- در فارسی: زود رنج.

حساسیت

(حَ سّ یَّ) [ ع. حساسیه ] (مص جع.)
۱- حساس بودن.
۲- تأثر شدید در مقابل یک عامل خارجی ؛ آلرژی.

حسام

(حُ) [ ع. ] (اِ.) شمشیر بران، شمشیر تیز.


دیدگاهتان را بنویسید