شاهنامه فردوسی – رفتن فريدون به جنگ ضحاك

رفتن فريدون به جنگ ضحاك

      

          فريدون بخورشيد بر برد سر            كمر تنگ بستش بكين پدر

         برون رفت خرّم بخرداد روز            بنيك اختر و فال گيتى فروز

         سپاه انجمن شد بدرگاه او            بابر اندر آمد سر گاه او

         بپيلان گردون كش و گاوميش            سپه را همى توشه بردند پيش‏

         كيانوش و پر مايه بر دست شاه            چو كهتر برادر ورا نيك خواه‏

         همى رفت منزل بمنزل چو باد            سرى پر ز كينه دلى پر ز داد

         باروند رود اندر آورد روى            چنانچون بود مرد ديهيم جوى‏

  دیوان حافظ - حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت

         اگر پهلوانى ندانى زبان            بتازى تو اروند را دجله خوان‏

         دگر منزل آن شاه آزاد مرد            لب دجله و شهر بغداد كرد

   ‏

                       

در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

آب حیوانش ز منقار بلاغت می‌چکد
طوطی خوش لهجه یعنی کلک شکرخای تو
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

مفر

(مَ فَ رّ) [ ع. ] (اِ.) گریزگاه، جای گریز.

مفرج

(مُ فَ رِّ) [ ع. ] (اِفا.) آنکه یا آنچه که اندوه را از دل دور کند.

مفرح

(مُ فَ رِّ) [ ع. ] (اِفا.) شادی آور، فرح بخش.

مفرد

(مُ رَ) [ ع. ] (اِ. ص.)
۱- تنها، یکه.
۲- ساده، مجرد.
۳- جدا، جداگانه.
۴- مستقل، علی حده.
۵- بنده، فرمانبردار.
۶- دلاور، یگانه.
۷- در دستور کلمه ایست که بر یکی دلالت کند، یکی. مق جمع. ج. مفردات.

مفرس

(مُ فَ رَّ) [ معر. ] (اِمف.) کلمه‌ای که از زبان دیگر به فارسی آورده شده، پارسی گردانیده.

مفرش

(مَ رَ) [ ع. ] (اِ.)
۱- آنچه که روی زمین پهن کنند و روی آن بخوابند.
۲- جای فرش کردن.

مفرط

(مُ رِ) [ ع. ] (اِفا.) از حد گذشته، بسیار و فراوان.

مفرط

(مُ رَ) [ ع. ] (اِمف.)
۱- فراموش کرده.
۲- ترک شده، واگذاشته.
۳- از پیش فرستاده شده.
۴- شتاب شده.

مفرط

(مُ فَ رِّ) [ ع. ] (اِفا.) آن که تفریط کند.

مفرغ

(مُ فَ رِّ) [ ع. ] (اِفا.)
۱- خالی کننده.
۲- واریز کننده حساب.

مفرغ

(مِ رَ) (اِ.) ترکیبی است از مس و روی به رنگ‌های مختلف سرخ، سرخ کم رنگ و نارنجی، زودتر از مس ذوب می‌شود و در مجسمه سازی و ساختن ادوات دیگر مورد استفاده قرار می‌گیرد.

مفرق

(مَ رَ یا رِ) [ ع. ] (اِ.)
۱- خطی که از شانه زدن و دو قسمت کردن موها در وسط سر پیدا می‌شود.
۲- جایی که راه‌ها منشعب می‌شود. ج. مفارق.

مفروز

(مَ) [ ع. ] (اِمف.)
۱- پراکنده، جدا کرده.
۲- دور کرده.
۳- تحدید حدود شده.

مفروش

(مَ) [ ع. ] (اِمف.) گسترده شده، فرش کرده شده.

مفروض

(مَ) [ ع. ]
۱- (اِمف.) واجب کرده شده.
۲- (ص.) فرض شده.

مفروق

(مَ) [ ع. ] (اِمف.) پراکنده، جدا کرده.

مفزع

(مَ زَ) [ ع. ] (اِ.) پناه، فریادرس.

مفسد

(مُ س) [ ع. ] (اِفا.) تباه کننده، فاسد - کننده.

مفسده

(مَ سَ دِ) [ ع. مفسده ] (اِ.) تباهی، فساد. ج. مفاسد.

مفسر

(مُ فَ سِّ) [ ع. ] (اِفا.) تفسیر کننده، شرح دهنده.


دیدگاهتان را بنویسید