دیوان حافظ – گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند

گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند

گفتم کِی ام دهان و لبت کامران کنند؟
گفتا به چشم هر چه تو گویی چُنان کنند

گفتم خَراجِ مصر طلب می‌کند لبت
گفتا در این معامله کمتر زیان کنند

گفتم به نقطهٔ دهنت خود که بُرد راه؟
گفت این حکایتیست که با نکته‌دان کنند

گفتم صَنم‌پَرست مشو با صَمَد نشین
گفتا به کویِ عشق هم این و هم آن کنند

گفتم هوایِ میکده غم می‌بَرَد ز دل
گفتا خوش آن کَسان که دلی شادمان کنند

گفتم شراب و خِرقه نه آیینِ مذهب است
گفت این عمل به مذهبِ پیرِ مغان کنند

گفتم ز لَعلِ نوش‌ْلبان پیر را چه سود؟
گفتا به بوسهٔ شِکَرینَش جوان کنند

گفتم که خواجه کِی به سرِ حجله می‌رود؟
گفت آن زمان که مشتری و مَه قِران کنند

گفتم دعایِ دولت او وِردِ حافظ است
گفت این دعا ملایکِ هفت آسمان کنند



  شاهنامه فردوسی - رزم سهراب با گردآفريد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ
وان جا به نیک نامی پیراهنی دریدن
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

دارکوب

(اِمر.) پرنده‌ای که بر تنه درختان می‌نشیند و با منقار محکم و بلند خود از کرم‌های موجود در آن تغذیه می‌کند.

داس

(اِ.) ابزاری آهنی و سرکج شبیه هلال ماه که دسته‌ای چوبی دارد، لبه آن تیز و دندانه دار است که با آن محصولات کشاورزی را درو می‌کنند.

داستار

(ص. اِ.) = داسار: دلال، سمسار.

داستان

(اِ.)
۱- سرگذشت.
۲- قصه، حکایت.
۳- مشهور، زبانزد خاص و عام.

داستان زدن

(زَ دَ) (مص ل.)
۱- مَثَل زدن، مثال آوردن.
۲- حکایت کردن.

داستان سرایی

(سَ) (حامص.) قصه گویی، افسانه پردازی.

داستان شدن

(شُ دَ) (مص ل.) شهره شدن، مشهور گشتن.

داستانی

(ص نسب.) منسوب به داستان، قصهٔ ی، روایی، اساطیری. مق تاریخی.

داسغاله

(لِ) (اِ.) نک داسکاله.

داسکاله

(لِ) (اِمصغ.) داس کوچک. داسخاله و داسغاله نیز گویند.

داش

(اِ.) کوره، کوره کوزه گری یا آجرپزی.

داش مشدی

(مَ) (اِمر.) (عا.)
۱- لوطی و پهلوان محله.
۲- آن که غرور جوانی دارد.

داشاد

(اِ.)
۱- عطا، بخشش.
۲- پاداش، مزد.

داشبرد

(بُ) [ انگ. ] (اِ.) صندوق کوچکی در داخل اتومبیل که در سمت راست فرمان تعبیه شده و محل قرار دادن ابزار کوچک و مورد لزوم اتومبیل است.

داشت

۱ - (مص مر.) داشتن.
۲- پرورش، تربیت.
۳- بخشش، انعام.
۴- (اِ.) طاقت، زور.
۵- ملک، دارایی.

داشتن

(تَ) [ په. ] (مص م.)
۱- دارا بودن.
۲- نگاه داشتن.
۳- به شمار آوردن، گرفتن.
۴- پنداشتن.
۵- طول کشیدن.
۶- مشغول بودن.
۷- وادار کردن.

داشتنی

(تَ) (ص لیا.)
۱- لایق داشتن، درخور داشتن.
۲- نگاهداشتن، حفظ کردن.

داشته

(تِ) [ په. ]
۱- (اِمف.) آن چه که در تصرف شخص درآمده.
۲- نگاه داشته، محفوظ.
۳- (اِ.) دارایی.
۴- (ص.) کهنه، فرسوده، ضایع شده.

داشخار

(اِمر.) = داشخال: چرک آهن، ریم - آهن، جنت الحدید.

داشن

(شَ) [ په. ] (اِمص.)
۱- داشتن.
۲- عطا، بخشش.


دیدگاهتان را بنویسید