دیوان حافظ – گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند

گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند

گفتم کِی ام دهان و لبت کامران کنند؟
گفتا به چشم هر چه تو گویی چُنان کنند

گفتم خَراجِ مصر طلب می‌کند لبت
گفتا در این معامله کمتر زیان کنند

گفتم به نقطهٔ دهنت خود که بُرد راه؟
گفت این حکایتیست که با نکته‌دان کنند

گفتم صَنم‌پَرست مشو با صَمَد نشین
گفتا به کویِ عشق هم این و هم آن کنند

گفتم هوایِ میکده غم می‌بَرَد ز دل
گفتا خوش آن کَسان که دلی شادمان کنند

گفتم شراب و خِرقه نه آیینِ مذهب است
گفت این عمل به مذهبِ پیرِ مغان کنند

گفتم ز لَعلِ نوش‌ْلبان پیر را چه سود؟
گفتا به بوسهٔ شِکَرینَش جوان کنند

گفتم که خواجه کِی به سرِ حجله می‌رود؟
گفت آن زمان که مشتری و مَه قِران کنند

گفتم دعایِ دولت او وِردِ حافظ است
گفت این دعا ملایکِ هفت آسمان کنند



  شاهنامه فردوسی - آمدن كى ‏قباد به استخر پارس
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

آب رخان من مبر، دل رفت و جان را درنگر
تیمار کار من بخور، کز جان خریدارم ترا
«انوری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

دارالخرج

(~. خَ) [ ع. ] (اِمر.) اداره مالیات.

دارالخلافه

(~. خِ فَ) [ ع. دارالخلافه ] (اِمر.)
۱- شهرِ محل اقامت خلیفه اسلام.
۲- پایتخت سلطان.

دارالسلام

(رُ سَّ) [ ع. ] (اِمر.)
۱- جای سلامت.
۲- پایتخت.
۳- بهشت.

دارالشفاء

(رُ شُِ) [ ع. ] (اِمر.)بیمارستان، مریض - خانه.

دارالعجزه

(رُ لْ عَ جَ زِ) [ ع. دارالعجزه ] (اِمر.) جایی که کوران و عاجزان را در آن نگه داری کنند، جای بینوایان، نوانخانه.

دارالعلم

(رُ لْ عِ) [ ع. ] (اِمر.)
۱- مدرسه عالی، دانشگاه.
۲- کتابخانه.

دارالعلوم

(رُ لْ عُ) [ ع. ] (اِمر.)
۱- جایی که در آن علوم عالی تدریس کنند.
۲- شهری که در آن حوزه علمیه دایر باشد.
۳- کتابخانه.

دارالغرور

(~. غُ) [ ع. ] (اِمر.) کنایه از: این دنیا.

دارالفناء

(~. فَ) [ ع. ] (اِمر.)۱ - سرای نیستی.
۲- کنایه از: دنیا.

دارالفنون

(~. فُ) [ ع. ] (اِمر.)
۱- مدرسه‌ای که در آن فن‌های مختلف آموزند.
۲- مدرسه‌ای که د ر تهران به اهتمام میرزا تقی خان امیرکبیر در محل کنونی دبیرستان امیرکبیر دایر گردید.

دارالقرار

(~. قَ) [ ع. ] (اِمر.)
۱- جای آسایش و راحت.
۲- نام یکی از بهشت‌های هشتگانه.

دارالمجانین

(~. مَ) [ ع. ] (اِمر.) تیمارستان، محل نگهداری دیوانگان.

دارالمرز

(~. مَ) [ ع - معر. ] (اِمر.)
۱- شهری که در مرز واقع شده باشد.
۲- نامی برای گیلان، مازندران و استرآباد.

دارالملک

(~. مُ) [ ع. ] (اِمر.) پایتخت کشور.

دارالنعیم

(رُ نَّ) [ ع. ] (اِمر.) بهشت.

دارایی

(اِمر.)
۱- ثروت، مال.
۲- داشت، نگه داشت، نگهبانی.
۳- پارچه‌ای ابریشمین رنگارنگ موج دار.
۴- وزارتخانه‌ای که وظیفه اش محاسبه و وصول مالیات می‌باشد.

دارباز

(ص فا.) = داربازنده: کسی که روی ریسمان حرکات جالب انجام دهد؛ بندباز، ریسمان باز.

داربست

(بَ) (اِمر.) چوب بند، چوب بست.

داربو

(اِمر.) عود، داروی خوشبو که در آتش ریزند.

داربوی

(اِمر.) چوب عود، شاخه عود.


دیدگاهتان را بنویسید