دیوان حافظ – گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت

گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت

گر ز دستِ زلفِ مُشکینت خطایی رفت رفت
ور ز هندویِ شما بر ما جفایی رفت رفت

برقِ عشق ار خرمنِ پشمینه پوشی سوخت سوخت
جورِ شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت

در طریقت رنجشِ خاطر نباشد می بیار
هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت

عشقبازی را تحمل باید ای دل، پای دار
گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت

گر دلی از غمزهٔ دلدار باری برد برد
ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت

از سخن چینان ملالت‌ها پدید آمد ولی
گر میانِ همنشینان ناسزایی رفت رفت

عیبِ حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
پای آزادی چه بندی؟ گر به جایی رفت رفت




  دیوان حافظ - یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

به رندی سر برافرازم به باده رخ برافروزم
ره میخانه برگیرم در طامات بربندم
«انوری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

داعی

[ ع. ] (اِفا.)
۱- کسی که مردم را به دین خود دعوت کند.
۲- دعا کننده.
۳- یکی از مراتب دعوت اسماعیلیان. ج. دعاه.

داعی الدعاه

(یَ دَّ) [ ع. ] (اِمر.) یکی از مراتب دعوت اسماعیلیان، که رییس مجلس دعوت بوده و روزهای معینی در هفته تشکیل می‌شد. این مقام پایین تر از «امام» و بالاتر از «داعی کبیر» بود.

داعی الله

(یُ لْ لا) [ ع. ] (اِمر.)
۱- خواننده خدا.
۲- پیغامبر اسلام (ص).

داعیه

(یَ یا یِ) [ ع. داعیه ] (اِ.) سبب، موجب. ج. دواعی.

داغ

[ په. ] (اِ.) سوزاندن جایی از بدن حیوان یا برده با آهن تفته و مانند آن.

داغ

[ تر. ] (اِ.) کوه، جبل.

داغ

[ په. ] (ص.)
۱- بسیار گرم، سوزان.
۲- (مجازاً) پررونق.
۳- هیجان انگیز. ؛~ دل کسی را تازه کردن باعث یادآوری و تجدید غمی شدن که او در گذشته تحمل کرده‌است. ؛ ~ چیزی را به دل کسی گذاشتن ...

داغ دیدن

(دَ) (مص ل.) مصیبت دیدن، سوگوار شدن.

داغ دیده

(دِ) (ص مف.) مصیبت زده.

داغ و درفش

(غُ دِ رَ) (اِمر.) آهن تفته و سیخ سرخ کرده.

داغ کردن

(کَ دَ) (مص م.)
۱- بسیار گرم کردن.
۲- سوزاندن موضعی به وسیله آلتی فلزی که در آتش سرخ شده.

داغان

(ص.) (عا.) از هم پاشیده، متلاشی شده.

داغان کردن

(کَ دَ) (مص م.)
۱- متفرق کردن، پریشان ساختن.
۲- خرد کردن. ؛درب و ~ خرد و پریشان کردن.

داغدار

(ص فا.) داغدیده.

داغسر

(سَ) (ص مر.) کچل، بی مو.

داغلمه

(لَ مِ) (اِ.) نک داغمه.

داغمه

(مِ) (اِ.)
۱- خشکی لَب یا پوست.
۲- سفتی روی زخم.
۳- روغن بسته شده.

داغول

(ص.) نک دغول.

داغینه

(نَ یا نِ) (ص نسب.) کهنه، مستعمل.

دافع

(فِ) [ ع. ] (اِفا.)
۱- دفع کننده، دورکننده.
۲- حامی. ج. دافعون.


دیدگاهتان را بنویسید