دیوان حافظ – هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد

هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد

هر آن که جانبِ اهلِ خدا نگه دارد
خُداش در همه حال از بلا نگه دارد

حدیثِ دوست نگویم مگر به حضرتِ دوست
که آشنا، سخنِ آشنا نگه دارد

دلا مَعاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته‌ات به دو دستِ دعا نگه دارد

گَرَت هواست که معشوق نَگْسَلد پیمان
نگاه دار سرِ رشته تا نگه دارد

صبا بر آن سرِ زلف ار دلِ مرا بینی
ز رویِ لطف بگویش که جا نگه دارد

چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت؟
ز دستِ بنده چه خیزد؟ خدا نگه دارد

سر و زر و دل و جانم فدایِ آن یاری
که حقِّ صحبتِ مهر و وفا نگه دارد

غبارِ راهگذارت کجاست تا حافظ
به یادگار نسیمِ صبا نگه دارد







  دیوان حافظ - مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان
استاده است سرو و کمر بسته است نی
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

ابتر

(اَ تَ) [ ع. ] (ص.)
۱- دم بریده.
۲- ناقص، ناتمام.
۳- بی فرزند.

ابتسام

(اِ تِ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) لبخند زدن، تبسم کردن.
۲- (اِمص.) شکرخند، لبخنده.

ابتشار

(اِ تِ) [ ع. ] (مص.) بشارت یافتن، خشنود شدن.

ابتغاء

(اِ تِ) [ ع. ]
۱- (مص م.) خواستن، طلب کردن.
۲- (مص ل.) سزاوار شدن.

ابتلاء

(اِ تِ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) دچار شدن، در بلا افتادن.
۲- (مص م.) مورد آزمایش قرار دادن، امتحان کردن.۳ - (اِمص.) گرفتاری، مصیبت.

ابتلاع

(اِ تِ) [ ع. ] (مص م.) بلعیدن، فرو دادن، قورت دادن.

ابتلال

(اِ تِ) [ ع. ] (مص ل.)
۱- تر شدن.
۲- خوب شدن حال پس از بیماری و سختی.
۳- چاق شدن پس از نزاری.

ابتناء

(اِ تِ) [ ع. ] (مص م.) نهادن، ساختن، بنا کردن.

ابتها

(اِ تِ) [ ع. ابتهاء ] (مص ل.) انس گرفتن به، الفت گرفتن با.

ابتهاج

(اِ تِ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) شاد شدن، شادمان گردیدن.
۲- (اِمص.) شادی، خوشی.
۳- راه راست خواستن.
۴- گشاد کردن راه.

ابتهال

(اِ تِ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) دعا کردن، زاری کردن.
۲- (اِمص.) زاری، به زاری دعا کردن.

ابتکار

(اِ تِ) [ ع. ]
۱- (مص ل.)نوآوری.
۲- (اِمص.) اختراع.

ابتیاع

(اِ) [ ع. ]
۱- (مص م.) خریدن.
۲- (اِمص.) خریداری، خرید.
۳- فروش.

ابجد

(اَ جَ) [ ع. ] (اِ.) ترتیب و ترکیب قدیم حروف الفبای عربی که عبارتست از: ا، ب، ج، د، ه، و، ز، ح، ط، ی، ک، ل، م، ن، س، ع، ف، ص، ق، ر، ش، ت، ث، ...

ابجد زر

(~. زَ) [ ع - فا. ] (اِمر.) شعاع آفتاب.

ابجدخوان

(~. خا) [ ع - فا. ] (ص مر.)
۱- نو - آموز، تازه کار.
۲- بی سواد.

ابحر

(اَ حُ) [ ع. ] (اِ.) جِ بحر؛ دریاها.

ابخر

(اَ خِ) [ ع. ] (ص.) کسی که دهان بدبوی دارد. گنده دهان.

ابخره

(اَ خِ رِ) [ ع. ] (اِ.) جِ بخار؛ بخارها.

ابخل

(اَ خَ) [ ع. ] (ص.) بخیل تر، لئیم تر.


دیدگاهتان را بنویسید