دیوان حافظ – هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد

هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد

هر آن که جانبِ اهلِ خدا نگه دارد
خُداش در همه حال از بلا نگه دارد

حدیثِ دوست نگویم مگر به حضرتِ دوست
که آشنا، سخنِ آشنا نگه دارد

دلا مَعاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته‌ات به دو دستِ دعا نگه دارد

گَرَت هواست که معشوق نَگْسَلد پیمان
نگاه دار سرِ رشته تا نگه دارد

صبا بر آن سرِ زلف ار دلِ مرا بینی
ز رویِ لطف بگویش که جا نگه دارد

چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت؟
ز دستِ بنده چه خیزد؟ خدا نگه دارد

سر و زر و دل و جانم فدایِ آن یاری
که حقِّ صحبتِ مهر و وفا نگه دارد

غبارِ راهگذارت کجاست تا حافظ
به یادگار نسیمِ صبا نگه دارد







  شاهنامه فردوسی - خواب ديدن سام از چگونگى كار پسر
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

طی نگشته روزگار کودکی پیری رسید
از کتاب عمر ما فصل شباب افتاده است
«رهی معیری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

آریستوکراسی

(~.) [ یو. ] (اِ.) نژاده سالاری، حکومت اشراف و اعیان (در فلسفه سیاسی یونان به معنای حکومت کسانی بود که از لحاظ کمال انسانی از دیگران برترند).

آریغ

(اِ.) دلسردی، نفرت، کینه.

آز

[ په. ] (اِ.)
۱- حرص، طمع، زیاده جویی.
۲- آرزو.

آزاد

[ په. ] (ص.)
۱- رها، وارسته.
۲- بی قید و بند.
۳- نوعی ماهی استخوانی که گوشت قرمز و چرب دارد و بزرگی آن تا یک متر می‌رسد.
۴- درختی است از خانواده نارونان.
۵- آن که بنده کسی نباشد. مق بنده، عبد.
۶- ...

آزادمرد

(مَ)(ص مر.)۱ - جوانمرد.
۲- اصیل، نجیب.
۳- ایرانی.

آزاده

(دِ) [ په. ] (ص.)
۱- اصیل، نجیب.
۲- ر ه ا.
۳- فروتن.
۴- فارغ.
۵- سَبُک.
۶- وارسته.
۷- ایرانی.

آزادوار

(ص مر.)
۱- با خوی آزادان.
۲- نوایی است در موسیقی قدیم.

آزادگان

(دِ) (اِ.) ایرانیان.

آزادگی

(دَ یا دِ) [ په. ] (حامص.)
۱- حریت، جوانمردی.
۲- نجابت، اصالت.
۳- آسایش، آسودگی.

آزادی

[ په. ] (حامص.)
۱- آزادگی.
۲- آزاده بودن.
۳- رهایی، خلاص.
۴- شادی خرمی.
۵- استراحت، آرامش.
۶- جدایی، دوری.
۷- شکر، سپاس.

آزادی بخش

(بَ) (ص.) کوشنده و تلاش گر برای به دست آوردن آزادی.

آزادیخواه

(خا)(ص فا.)آزادی طلب، دوستدار آز ادی، طرفدار آزادی.

آزار

[ په. ] (اِ.)
۱- رنج، عذاب.
۲- بیماری، مرض.

آزارتلخه

(تَ خِ یا خَ) (اِمر.) یرقان، زردی.

آزاردن

(دَ) [ په. ] (مص م.) رنجاندن، آسیب رسانیدن.

آزارنده

(رَ دِ) (ص فا.) آزاردهنده، موذی.

آزاریدن

(دَ)
۱- (مص ل.) آزرده شدن.
۲- (مص م.) آزرده کردن.

آزال

[ ع. ] (اِ.) جِ ازل.

آزجوی

(ص فا.) حریص، طماع.

آزخ

(زَ) (اِ.) زگیل، بالو، واژو.


دیدگاهتان را بنویسید