دیوان حافظ – صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست

صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست

صبا اگر گذری اُفتَدَت به کشور دوست
بیار نَفحِه‌ای از گیسوی مُعَنبَر دوست

به جانِ او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سویِ من آری پیامی از برِ دوست

و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برایِ دیده بیاور غباری از درِ دوست

منِ گدا و تمنایِ وصلِ او هیهات
مگر به خواب ببینم خیالِ منظرِ دوست

دل صِنوبَریَم همچو بید لرزان است
ز حسرتِ قد و بالای چون صنوبرِ دوست

اگر چه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سرِ دوست

چه باشد ار شود از بندِ غم دلش آزاد
چو هست حافظِ مسکین غلام و چاکر دوست


  دیوان حافظ - آن کس که به دست جام دارد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
«رهی معیری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

ابهل

(اِ هِ یا اُ هُ یا اَ هَ) [ ع. ] (اِ.) یکی از گونه‌های سرو کوهی جزو تیره ناژویان که در جنگل‌های شمال ایران موجود است. ارتفاعش یک تا دو متر است و دارای شاخه‌های متعدد نامنظم است. برگ‌هایش ...

ابهی

(اَ‌ها) [ ع. ] (ص تف.) روشن تر، درخشان تر.

ابو

(اَ) [ ع. ] (از اسماء سته) (اِ.) اب، پدر. ضح - در عربی در حالت رفعی این کلمه را به صورت «ابو» و در حالت نصبی «ابا» و در حالت جری «ابی» گویند و غالباً در آغاز کنیه ...

ابواب

(ا َ) [ ع. ] (اِ.) جِ باب.
۱- درها.
۲- فصل‌ها، مبحث‌ها.

ابواب جمعی

(~ِ جَ) [ ع. ] (ص نسب.)
۱- منسوب به ابواب جمع ؛ دریافت‌ها و وصولی -‌های مادر حساب، دخل‌ها و دریافت‌های صاحب جمع.
۲- گروهی که در یک مجموعه کار م ی کنند.

ابواسحاقی

(اَ اِ) (ص نسب.)
۱- منسوب به ابواسحاق.
۲- نوعی فیروزه به غایت رنگین و صافی و شفاف.

ابوالاجساد

(اَ بُ لْ اَ) [ ع. ] (اِمر.) در اصطلاح کیمیاگران به گوگرد گویند.

ابوالارواح

(~. اَ) [ ع. ] (اِمر.) در اصطلاح کیماگران به سیماب و جیوه گویند.

ابوالعجب

(~. عَ جَ) [ ع. ] (ص مر.)
۱- هر چیز که شگفتی آورد.
۲- شعبده باز.

ابوالهول

(~. هُ) [ ع. ] (ص مر.)
۱- ترس آور، هراس انگیز.
۲- یکی از عجایب هفتگانه جهان در مصر.

ابوالکلام

(~. کَ) [ ع. ]
۱- (ص مر.) پرسخن.
۲- (اِمر.) کُنیه زاغ است به مناسبت زیاد آواز خواندنش.

ابوت

(اُ بُ وَّ) [ ع. ] (مص ل.) پدری، پدر شدن، پدر بودن.

ابوحارث

(اَ رِ) [ ع. ] (اِمر.) شیر.

ابوعطا

(~. عَ) [ ع. ] (اِمر.) گوشه‌ای است در دستگاه همایون و شور.

ابوی

(اَ بَ) [ ع. ] (ص نسب.)
۱- پدری.
۲- (عا.) پدر.

ابویحیی

(اَ یَ) [ ع. ] (اِمر.) عزرائیل.

ابوین

(اَ بَ وَ) [ ع. ] (اِ.)، پدر و مادر.

ابژکتیو

(اُ ژِ) [ فر. ] (اِ.)
۱- عدسی دوربین که تصویر شی ء را گرفته، کوچک و بزرگ نماید و به داخل اتاق دوربین، روی صف ح ه حساس منعکس کند.
۲- واقعی، ملموس، قابل مشاهده.

ابکاء

(اِ) [ ع. ] (مص م.) گریانیدن، به گریه واداشتن.

ابکار

(اَ) [ ع. ] (اِ.) جِ بکر؛ دوشیزگان، دختران دوشیزه.


دیدگاهتان را بنویسید