دیوان حافظ – روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست

روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست

رویِ تو کس ندید و هزارت رقیب هست
در غنچه‌ای هنوز و صدت عندلیب هست

گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست
چون من در آن دیار هزاران غریب هست

در عشق، خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست پرتوِ رویِ حبیب هست

آن جا که کارِ صومعه را جلوه می‌دهند
ناقوسِ دِیرِ راهب و نامِ صلیب هست

عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست

فریادِ حافظ این همه آخِر به هرزه نیست
هم قصه‌ای غریب و حدیثی عجیب هست


  دیوان حافظ - بنال بلبل اگر با منت سر یاریست
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

مغرب

(مَ رِ) [ ع. ] (اِ.) باختر، جای فرو شدن آفتاب، غرب. ج. مغارب.

مغرب زمین

(~. زَ) [ ع - فا. ] (اِمر.) مجموعه کشورهایی که در مغرب زمین قرار گرفته‌اند (اعم از اروپا و امریکا)، غرب.

مغربل

(مُ غَ بِ) [ ع. ] (ص.)
۱- فرومایه، ناکس.
۲- سوراخ سوراخ.

مغربی

(مَ رِ) [ ع - فا. ] (ص نسب.) منسوب به مغرب.
۲- (ا.) نوعی زر.

مغرس

(مَ رِ) [ ع. ] (اِ.) جایی که در آن نهال کارند؛ محل نشاندن درخت ؛ ج. مغارس.

مغرض

(مُ رِ) [ ع. ] (اِفا.) با کینه و غرض.

مغرف

(مِ رَ) [ ع. ] (اِ.)
۱- سوار تندرو.
۲- اسب تندرو؛ ج. مغارف.

مغرفه

(مِ رَ فَ) [ ع. مغرفه ] (اِ.) کفگیر، ملاقه.

مغرق

(مُ غَ رَّ) [ ع. ] (اِمف.) آراسته شده، زینت داده شده.

مغرم

(مَ رَ) [ ع. ] (اِ.)
۱- تاوان، غرامت.
۲- وام، دین ؛ ج. مغارم.

مغرم

(مُ رَ) [ ع. ] (ص.)
۱- مرد گرفتار وام، مدیون.
۲- مرد اسیر محبت.

مغرور

(مَ) [ ع. ] (اِمف.) گول خورده، فریفته - شده.

مغروس

(مَ) [ ع. ] (اِمف.)
۱- کاشته شده، کشته.
۲- نهال، درخت.

مغروق

(مَ) [ ع. ] (اِمف.) غرق شده.

مغز

(مَ) [ په. ] (اِ.)
۱- ماده نرم و خاکستری رنگی که در کاسه سر یا میان استخوان است.
۲- عقل، فکر.
۳- شخص دانا و آگاه و نخبه.
۴- بخش درونی هر چیزی.
۵- وسط، میان.
۶- درون میوه‌هایی مانند: گردو، پسته، بادام.

مغز بردن

(~. بُ دَ) (مص ل.) با پُرحرفی اسباب دردسر کسی را فراهم کردن.

مغزی

(~.) (ص نسب.)
۱- منسوب به مغز.
۲- پارچه‌ای که از زیر دور یقه و سردست و سر آستین از رنگ دیگر دهند.
۳- چرمی که در میان لبه دو پاره چرم گذاشته و بدوزند.
۴- نوعی حلوا که در آن اقسام مغز ...

مغزی

(مَ زا) [ ع. ] (اِ.)
۱- جنگ، حرب.
۲- موضع غزو، میدان جنگ ؛ ج. مغازی.

مغسل

(مَ سَ) [ ع. ] (اِ.) جای مرده شستن. ج. مغاسل.

مغسل

(مِ سَ) [ ع. ] (اِ.) چیزی که با آن چیزی را بشویند.


دیدگاهتان را بنویسید