دیوان حافظ – آن کس که به دست جام دارد

آن کس که به دست جام دارد

آن کس که به دست، جام دارد
سلطانیِ جَم، مُدام دارد

آبی که خِضِر، حیات از او یافت
در می‌کده جو، که جام دارد

سررشتهٔ جان، به جام بگذار
کاین رشته از او نظام دارد

ما و مِی و زاهدان و تقوا
تا یار، سرِ کدام دارد

بیرون ز لبِ تو ساقیا نیست
در دور، کسی که کام دارد

نرگس همه شیوه‌های مستی
از چشمِ خوشت به وام دارد

ذکرِ رخ و زلف تو دلم را
وردی‌ست که صبح و شام دارد

بر سینهٔ ریشِ دردمندان
لعلت نمکی تمام دارد

در چاهِ ذَقَن چو حافظ ای جان
حُسنِ تو دو صد غلام دارد








  دیوان حافظ - دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

صد گره در دلم فتد چو صدف
یک گره گر شود گشاده مرا
«صائب تبریزی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

منظومه شمسی

(مَ مِ ه شَ) (اِمر.) خورشید و سیاراتی که به دورش می‌چرخند تشکیل منظومه شمسی را می‌دهند.

منع

(مَ) [ ع. ] (مص م.) بازداشتن، دور کردن.

منعدم

(مُ عَ دِ) [ ع. ] (اِفا.) نیست شونده، نابود گردنده.

منعطف

(نُ عَ طِ) [ ع. ] (اِفا.) خم گیرنده، خمیده.

منعقد

(مُ عَ قِ) [ ع. ]
۱- (اِفا.) بسته شده، برقرار شده.
۲- (ص.) سفت شده، بسته شده.

منعم

(مُ عِ) [ ع. ] (اِفا.) توانگر، مال دار.

منعم

(مُ عَ) [ ع. ] (اِمف.) انعام داده، احسان کرده شده ؛ ج. منعمین.

منعکس

(مُ عَ کِ) [ ع. ] (اِفا.) انعکاس یافته، برگشته.

منغر

(مُ غُ) (اِ.) جام بزرگ.

منغر

(مَ غُ) (اِ.) نوعی پول ریزه کوچک.

منغص

(مُ نَ غَّ) [ ع. ] (اِمف.) تیره، ناگوار.

منغص

(مُ نَ غِّ) [ ع. ] (اِفا.)
۱- تیره گرداننده.
۲- ناخوش کننده.

منغمر

(مُ غَ مِ) [ ع. ] (اِفا.) فرو رونده (در آب).

منفاق

(مِ) [ ع. ] (ص.) مرد پر هزینه، مردی که نفقه خوار زیاد دارد.

منفجر

(مُ فَ جِ) [ ع. ] (اِفا.) گشوده شده، شکافته.

منفذ

(مَ فَ) [ ع. ] (اِ.)
۱- راه، محل نفوذ.
۲- سوراخ. ج. منافذ.

منفرج

(مُ فَ رِ) [ ع. ]
۱- رخنه دارنده.
۲- (ص.) دور، جدا.

منفرجه

(مُ فَ رِ جِ) [ ع. منفرجه ] مؤنث منفرج ؛ زاویه ~ زاویه‌ای که بیشتر از ۹۰ درجه باشد.

منفرد

(مُ فَ رِ) [ ع. ] (اِفا.) مجرد، تنها.

منفسح

(مُ فَ س) [ ع. ] (اِفا. ص.) شاد، خرم، گشاده دل.


دیدگاهتان را بنویسید