گفتار اندر مردن فريدون
چو اين كرده شد روز برگشت بخت بپژمرد برگ كيانى درخت
كرانه گزيد از بر تاج و گاه نهاده بر خود سر هر سه شاه
پر از خون دل و پر ز گريه دو روى چنين تا زمانه سر آمد بروى
فريدون شد و نام از و ماند باز بر آمد برين روزگار دراز
همان نيكنامى به و راستى كه كرد اى پسر سود بر كاستى
منوچهر بنهاد تاج كيان بزنّار خونين ببستش ميان
بر آيين شاهان يكى دخمه كرد چه از زرّ سرخ و چه از لاژورد
نهادند زير اندرش تخت عاج بياويختند از بر عاج تاج
بپدرود كردنش رفتند پيش چنانچون بود رسم آيين و كيش
در دخمه بستند بر شهريار شد آن ارجمند از جهان زار و خوار
جهانا سراسر فسوسى و باد بتو نيست مرد خردمند شاد