گفتار اندر زادن رستم
بسى بر نيامد برين روزگار كه آزاده سرو اندر آمد ببار
بهار دل افروز پژمرده شد دلش را غم و رنج بسپرده شد
شكم گشت فربه و تن شد گران شد آن ارغوانى رخش زعفران
بدو گفت مادر كه اى جان مام چه بودت كه گشتى چنين زرد فام
چنين داد پاسخ كه من روز و شب همى بر گشايم بفرياد لب
همانا زمان آمدستم فراز و زين بار بردن نيابم جواز
تو گوئى بسنگستم آگنده پوست و گر آهنست آنكه نيز اندروست
چنين تا گه زادن آمد فراز بخواب و بآرام بودش نياز
چنان بد كه يك روز از و رفت هوش از ايوان دستان بر آمد خروش
خروشيد سيندخت و بشخود روى بكند آن سيه گيسوى مشك بوى
يكايك بدستان رسيد آگهى كه پژمرده شد برگ سرو سهى
ببالين رودابه شد زال زر پر از آب رخسار و خسته جگر
همان پرّ سيمرغش آمد بياد بخنديد و سيندخت را مژده داد
يكى مجمر آورد و آتش فروخت و ز آن پر سيمرغ لختى بسوخت
هم اندر زمان تيرهگون شد هوا پديد آمد آن مرغ فرمان روا
چو ابرى كه بارانش مرجان بود چه مرجان كه آرايش جان بود
برو كرد زال آفرين دراز ستودش فراوان و بردش نماز
چنين گفت با زال كين غم چراست بچشم هژبر اندرون نم چراست
كزين سرو سيمين بر ماه روى يكى نرّه شير آيد و نامجوى
كه خاك پى او ببوسد هژبر نيارد گذشتن بسر برش ابر
از آواز او چرم جنگى پلنگ شود چاك چاك و بخايد دو چنگ
هران گرد كاواز كوپال اوى ببيند بر و بازوى و يال اوى
ز آواز او اندر آيد ز پاى دل مرد جنگى بر آيد ز جاى
بجاى خرد سام سنگى بود بخشم اندرون شير جنگى بود
ببالاى سرو و بنيروى پيل بآورد خشت افگند بر دو ميل
نيايد بگيتى ز راه زهش بفرمان دادار نيكى دهش
بياور يكى خنجر آبگون يكى مرد بينا دل پر فسون
نخستين بمى ماه را مست كن ز دل بيم و انديشه را پست كن
بكافد تهيگاه سرو سهى نباشد مر او را ز درد آگهى
و زو بچه شير بيرون كشد همه پهلوى ماه در خون كشد
و ز آن پس بدوز آن كجا كرد چاك ز دل دور كن ترس و تيمار و باك
گياهى كه گويمت با شير و مشك بكوب و بكن هر سه در سايه خشك
بسا و بر آلاى بر خستگيش ببينى همان روز پيوستگيش
بدو مال از ان پس يكى پرّ من خجسته بود سايه فرّ من
ترا زين سخن شاد بايد بدن بپيش جهاندار بايد شدن
كه او دادت اين خسروانى درخت كه هر روز نو بشكفاندش بخت
بدين كار دل هيچ غمگين مدار كه شاخ برومندت آمد ببار
بگفت و يكى پر ز بازو بكند فگند و بپرواز بر شد بلند
بشد زال و آن پرّ او بر گرفت برفت و بكرد آنچه گفت اى شگفت
بدان كار نظاره شد يك جهان همه ديده پر خون و خسته روان
فرو ريخت از مژّه سيندخت خون كه كودك ز پهلو كى آيد برون