گريختن افراسياب از رزمگاه
تهمتن برانگيخت رخش از شتاب پس پشت جنگ آور افراسياب
چنين گفت با رخش كاى نيك يار مكن سستى اندر گه كارزار
كه من شاه را بر تو بىجان كنم بخون سنگ را رنگ مرجان كنم
چنان گرم شد رخش آتش گهر كه گفتى بر آمد ز پهلوش پر
ز فتراك بگشاد رستم كمند همى خواست آورد او را ببند
بترك اندر افتاد خمّ دوال سپهدار تركان بدزديد يال
و ديگر كه زير اندرش بادپاى بكردار آتش بر آمد ز جاى
بجست از كمند گو پيل تن دهن خشك و ز رنج پر آب تن
ز لشكر هرانكس كه بد جنگ ساز دو بهره نيامد بخرگاه باز
اگر كشته بودند اگر خسته تن گرفتار در دست آن انجمن
ز پر مايه اسپان زرّين ستام ز ترگ و ز شمشير زرّين نيام
جزين هر چه پر مايهتر بود نيز بايرانيان ماند بسيار چيز
ميان باز نگشاد كس كشته را نجستند مردان برگشته را
بدان دشت نخچير باز آمدند ز هر نيكويى بىنياز آمدند
نوشتند نامه بكاوس شاه ز تركان و ز دشت نخچيرگاه
و زان كز دليران نشد كشته كس زواره ز اسپ اندر افتاد و بس
بران دشت فرخنده بر پهلوان دو هفته همى بود روشن روان
سيم را بدرگاه شاه آمدند بديدار فرّخ كلاه آمدند
چنين است رسم سراى سپنج يكى زو تن آسان و ديگر برنج
برين و بران روز هم بگذرد خردمند مردم چرا غم خورد
سخنهاى اين داستان شد ببن ز سهراب و رستم سرايم سخن