پادشاهى او هفت سال بود (بر تخت نشستن نوذر)
چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت ز كيوان كلاه كيى بر فراشت
بتخت منوچهر بر بار داد بخواند انجمن را و دينار داد
برين بر نيامد بسى روزگار كه بيدادگر شد سر شهريار
ز گيتى بر آمد بهر جاى غو جهان را كهن شد سر از شاه نو
چو او رسمهاى پدر در نوشت ابا موبدان و ردان تيز گشت
همى مردمى نزد او خوار شد دلش برده گنج و دينار شد
كديور يكايك سپاهى شدند دليران سزاوار شاهى شدند
چو از روى كشور بر آمد خروش جهانى سراسر بر آمد بجوش
بترسيد بيدادگر شهريار فرستاد كس نزد سام سوار
بسگسار مازندران بود سام فرستاد نوذر بر او پيام
خداوند كيوان و بهرام و هور كه هست آفريننده پيل و مور
نه دشوارى از چيز برتر منش نه آسانى از اندك اندر بوش
همه با توانايى او يكيست اگر هست بسيار و گر اندكيست
كنون از خداوند خورشيد و ماه ثنا بر روان منوچهر شاه
ابر سام يل باد چندان درود كه آيد همى ز ابر باران فرود
مران پهلوان جهان ديده را سر افراز گرد پسنديده را
هميشه دل و هوشش آباد باد روانش ز هر درد آزاد باد
شناسد مگر پهلوان جهان سخنها هم از آشكار و نهان
كه تا شاه مژگان بهم بر نهاد ز سام نريمان بسى كرد ياد
هميدون مرا پشت گرمى بدوست كه هم پهلوانست و هم شاه دوست
نگهبان كشور بهنگام شاه ازويست رخشنده فرخ كلاه
كنون پادشاهى پر آشوب گشت سخنها از اندازه اندر گذشت
اگر بر نگيرد وى آن گرز كين ازين تخت پردخته ماند زمين
چو نامه بر سام نيرم رسيد يكى باد سرد از جگر بر كشيد
بشبگير هنگام بانگ خروس بر آمد خروشيدن بوق و كوس
يكى لشكرى راند از گرگسار كه درياى سبز اندرو گشت خوار
چو نزديك ايران رسيد آن سپاه پذيره شدندش بزرگان براه
پياده همه پيش سام دلير برفتند و گفتند هر گونه دير
ز بيدادى نوذر تاجور كه بر خيره گم كرد راه پدر
جهان گشت ويران ز كردار اوى غنوده شد آن بخت بيدار اوى
بگردد همى از ره بخردى ازو دور شد فره ايزدى
چه باشد اگر سام يل پهلوان نشيند برين تخت روشن روان
جهان گردد آباد با داد او برويست ايران و بنياد او
كه ما بنده باشيم و فرمان كنيم روانها بمهرش گروگان كنيم
بديشان چنين گفت سام سوار كه اين كى پسندد ز من كردگار
كه چون نوذرى از نژاد كيان بتخت كيى بر كمر بر ميان
بشاهى مرا تاج بايد بسود محالست و اين كس نيارد شنود
خود اين گفت يارد كس اندر جهان چنين زهره دارد كس اندر نهان
اگر دخترى از منوچهر شاه بران تخت زرين شدى با كلاه
نبودى جز از خاك بالين من بدو شاد بودى جهان بين من
دلش گر ز راه پدر گشت باز برين بر نيامد زمانى دراز
هنوز آهنى نيست زنگار خورد كه رخشنده دشوار شايدش كرد
من آن ايزدى فرّه باز آورم جهان را بمهرش نياز آورم
شما بر گذشته پشيمان شويد بنوّى ز سر باز پيمان شويد
گر آمرزش كردگار سپهر نيابيد و از نوذر شاه مهر
بدين گيتى اندر بود خشم شاه ببرگشتن آتش بود جايگاه
بزرگان ز كرده پشيمان شدند يكايك ز سر باز پيمان شدند
چو آمد بدرگاه سام سوار پذيره شدش نوذر شهريار
بفرّخ پى نامور پهلوان جهان سربسر شد بنوّى جوان
بپوزش مهان پيش نوذر شدند بجان و بدل ويژه كهتر شدند
بر افروخت نوذر ز تخت مهى نشست اندر آرام با فرّهى
جهان پهلوان پيش نوذر بپاى پرستنده او بود و هم رهنماى
بنوذر در پندها را گشاد سخنهاى نيكو بسى كرد ياد
ز گرد فريدون و هوشنگ شاه همان از منوچهر زيباى گاه
كه گيتى بداد و دهش داشتند ببيداد بر چشم نگماشتند
دل او ز كژى بداد آوريد چنان كرد نوذر كه او راى ديد
دل مهتران را بدو نرم كرد همه داد و بنياد آزرم كرد
چو گفته شد از گفتنيها همه بگردنكشان و بشاه رمه
برون رفت با خلعت نوذرى چه تخت و چه تاج و چه انگشترى
غلامان و اسپان زرّين ستام پر از گوهر سرخ زرّين دو جام
برين نيز بگذشت چندى سپهر نه با نوذر آرام بودش نه مهر