شاهنامه فردوسی – پادشاهى ضحاك هزار سال بود

پادشاهى ضحاك هزار سال بود

      

چو ضحاك شد بر جهان شهريار            برو ساليان انجمن شد هزار

         سراسر زمانه بدو گشت باز            بر آمد برين روزگار دراز

         نهان گشت كردار فرزانگان            پراگنده شد كام ديوانگان‏

         هنر خوار شد جادوئى ارجمند            نهان راستى آشكارا گزند

         شده بر بدى دست ديوان دراز            بنيكى نرفتى سخن جز براز

         دو پاكيزه از خانه جمشيد            برون آوريدند لرزان چو بيد

         كه جمشيد را هر دو دختر بدند            سر بانوان را چو افسر بدند

         ز پوشيده رويان يكى شهرناز            دگر پاك دامن بنام ارنواز

         بايوان ضحاك بردندشان            بران اژدهافش سپردندشان‏

         بپروردشان از ره جادوئى            بياموختشان كژى و بدخويى‏

         ندانست جز كژى آموختن            جز از كشتن و غارت و سوختن‏

                       

در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

دادخواهی

(~.) (حامص.) عمل دادخواه، به حاکم یا قاضی شکایت بردن، تظلم.

دادر

(دَ) (اِ.)
۱- برادر.
۲- دوست.

دادرس

(رِ یا رَ)(ص فا.) کسی که به دادخواهی رسیدگی کند.

دادرسی

(~.) (حامص.)
۱- به داد مظلوم رسیدن.
۲- رسیدگی به دادخواهی دادخواه، محاکمه.

دادستان

(س) (ص فا. اِ.)
۱- اجراکننده عدالت.
۲- نماینده دولت در دادگاه که وظیفه اش صدور حکم و نظارت بر اجرای آن است.
۳- مدعی العموم.

دادستانی

(~.)(اِ.)
۱- شغل دادستان.
۲- محل دادگاه، دادسرا.

دادسرا

(سَ) (اِمر.) اداره‌ای در دادگستری که تحت نظر دادستان کار کند، اداره مدعی عمومی.

دادن

(دَ) [ په. ] (مص م.)
۱- چیزی را به کسی سپردن.
۲- بخشیدن.
۳- زدن.
۴- حمله کردن.
۵- خوراندن.
۶- برآوردن، رویاندن.

دادنامه

(مِ) (اِمر.) ورقه‌ای که حکم دادگاه را بر آن نوشته باشند.

داده

(دِ) (ص فا.)
۱- آن که اجرای عدالت کند، عادل.
۲- خدای تعالی.
۳- روز چهاردهم از ماه‌های ملکی.

داده

(دِ)
۱- (ص مف.) بخشیده، عطا شده.
۲- (اِ.) اطلاع، خبر.
۳- قسمت، سرنوشت.
۴- پول یا سندی که به بانکی داده می‌شود تا به حساب پرداختی برند.

دادو

(اِ.) غلام (عموماً) هر غلامی که از کودکی خدمت کسی کرده (خصوصاً).

دادور

(وَ)(ص مر.)
۱- قاضی.
۲- خدای تعالی.

دادگان

(اِ.) جِ دَدَه.

دادگاه

(اِمر.)
۱- محل دادرسی.
۲- اداره‌ای دادگستری که به دادخواست‌ها رسیدگی می‌شود، محکمه، عدالتخانه.

دادگاه صحرایی

(هِ صَ) (اِمر.) دادگاهی که به محض دستگیری متهم و بدون گذراندن مرحله‌های بازجویی و بازپرسی تشکیل و حکم دادگاه در همان جلسه صادر و بی درنگ اجرا می‌شود.

دادگاهی

(ص مر.) مجبور به حضور در دادگاه برای محاکمه شدن.

دادگر

(گَ) [ په. ] (ص فا.)
۱- داددهنده، عادل.
۲- یکی از صفات باری تعالی.

دادگستر

(گُ تَ) (ص فا.)
۱- آن که اجرای عدالت کند، عادل.
۲- خدای تعالی.

دادگستری

(~.) (اِمر.) وزارتخانه یا اداره‌ای که به امور حقوقی و جزایی رسیدگی می‌کند.


دیدگاهتان را بنویسید