شاهنامه فردوسی – نامه گژدهم به نزديك كاوس‏

نامه گژدهم به نزديك كاوس‏

         چو بر گشت سهراب گژدهم پير            بياورد و بنشاند مردى دبير

يكى نامه بنوشت نزديك شاه            برافگند پوينده مردى براه‏

نخست آفرين كرد بر كردگار            نمود آنگهى گردش روزگار

كه آمد بر ما سپاهى گران            همه رزم جويان كند آوران‏

يكى پهلوانى بپيش اندرون            كه سالش ده و دو نباشد فزون‏

ببالا ز سرو سهى برترست            چو خورشيد تابان بدو پيكرست‏

برش چون بر پيل و بالاش برز            نديدم كسى را چنان دست و گرز

چو شمشير هندى بچنگ آيدش            ز دريا و از كوه تنگ آيدش‏

چو آواز او رعد غرّنده نيست            چو بازوى او تيغ برّنده نيست‏

هجير دلاور ميان را ببست            يكى باره تيزتگ بر نشست‏

بشد پيش سهراب رزم آزماى            بر اسپش نديدم فزون زان بپاى‏

كه بر هم زند مژّه را جنگ جوى            گرايد ز بينى سوى مغز بوى‏

كه سهرابش از پشت زين بر گرفت            برش ماند زان بازو اندر شگفت‏

درستست و اكنون بزنهار اوست            پر انديشه جان از پى كار اوست‏

سواران تركان بسى ديده‏ام            عنان پيچ زين گونه نشنيده‏ام‏

مبادا كه او در ميان دو صف            يكى مرد جنگ‏آور آورد بكف‏

بران كوه بخشايش آرد زمين            كه او اسپ تازد برو روز كين‏

عنان‏دار چون او نديدست كس            تو گفتى كه سام سوارست و بس‏

بلنديش بر آسمان رفته گير            سر بخت گردان همه خفته گير

اگر خود شكيبيم يك چند نيز            نكوشيم و ديگر نگوييم چيز

اگر دم زند شهريار زمين            نراند سپاه و نسازد كمين‏

دژ و باره گيرد كه خود زور هست            نگيرد كسى دست او را بدست‏

كه اين باره را نيست پاياب اوى            درنگى شود شير ز اشتاب اوى‏

چو نامه بمهر اندر آمد بشب            فرستاده را جست و بگشاد لب‏

بگفتش چنان رو كه فردا پگاه            نبيند ترا هيچكس زان سپاه‏

فرستاد نامه سوى راه راست            پس نامه آنگاه بر پاى خاست‏

بنه بر نهاد و سر اندر كشيد            بران راه بى‏راه شد ناپديد

سوى شهر ايران نهادند روى            سپردند آن باره دژ بدوى

در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

آهان

(صت.) آره، بلی.

آهای

(شب جم.) (عا.)
۱- حرف ندا؛ آی.
۲- علامت تحذیراست:مراقب باش، برحذر باش.

آهرمن

(هَ مَ) (اِ.) نک اهریمن.

آهرمنی

(هَ مَ) نک اهریمنی.

آهریمن

(هَ مَ) (اِ.) نک اهریمن.

آهسته

(هِ تِ) (ص. ق.)
۱- کند.
۲- آرام، ساکت.
۳- مهربان.
۴- باوقار.
۵- بردبار.

آهسته کار

(~.) (ص.) نرم خو، ملایم.

آهستگی

(هِ تِ)(حامص.)
۱- کندی.
۲- درنگ.
۳- ملایمت، مدارا.
۴- وقار.
۵- شکیبایی.

آهستگی کردن

(~. کَ دَ)(مص ل.) به نرمی رفتار کردن.

آهل

(هِ) [ ع. ] (ص.) مردی که زن و فرزند داشته باشد.

آهمند

(هُ مَ)(ص مر.)
۱- آهومند، گناهکار، عاصی.
۲- معیوب.
۳- دروغگو.

آهن

(هُ) (اِ.) آهون، نقب.

آهن

(هَ) [ په. ] (اِ.)
۱- فلزی است چکش خور که از معادن استخراج می‌شود و غالباً به شکل اکسید یا کربنات یا سولفوردوفرو وجود دارد و آن‌ها را در کوره می‌گدازند و آهن خالص به دست می‌آورند و آن جسمی ...

آهن جامه

(هَ. مِ) (اِمر.) ورق نازک آهنی که به وسیله آن تخته‌های صندوق‌های چوبی را به هم متصل می‌کردند.

آهن جفت

(~. جُ) (اِمر.) گاوآهن.

آهن خا

(ی) (هَ) (ص مر.)
۱- کسی که آهن را با دندان نرم کند.
۲- کنایه از: اسب سرکش و پرزور.

آهن داغ

(~.) (اِمر.)
۱- داغ کردن بخشی از پوست تن جانور با آهن تفته برای نشان گذاشتن یا مداوا.
۲- فرو بردن آهن تفته در آب.

آهن ربا

(~. رُ) (اِفا. اِمر.)
۱- هر جسمی که آهن، فولاد، و نیکل را به طرف خود جذب کند. ؛ ~ی القایی جسمی که در اثر مجاورت با آهن ربا خاصیت آهن ربایی پیدا کند. ؛~ی الکتریکی (برقی) میله ...

آهن رگ

(~. رَ) (ص مر.) اسب قوی، اسب پرزور.

آهن پاره

(هَ. رِ) (اِمر.)
۱- تکه‌ای از آهن.
۲- (عا.) هر یک از قطعات ماشین مستعمل و دور انداختنی، اتومبیل کهنه.


دیدگاهتان را بنویسید