شاهنامه فردوسی –  نامه كاوس به رستم و خواندن او از زابلستان‏‏

 نامه كاوس به رستم و خواندن او از زابلستان‏

        يكى نامه فرمود پس شهريار            نوشتن بر رستم نامدار

نخست آفرين كرد بر كردگار            جهاندار و پرورده روزگار

دگر آفرين كرد بر پهلوان            كه بيدار دل باش و روشن روان‏

دل و پشت گردان ايران تويى            بچنگال و نيروى شيران تويى‏

گشاينده بند هاماوران            ستاننده مرز مازندران‏

ز گرز تو خورشيد گريان شود            ز تيغ تو ناهيد بريان شود

چو گرد پى رخش تو نيل نيست            هم آورد تو در جهان پيل نيست‏

كمند تو بر شير بند افگند            سنان تو كوهى ز بن بركند

  شاهنامه فردوسی - داستان فريدون با كارگزار ضحاك

تويى از همه بد بايران پناه            ز تو بر فرازند گردان كلاه‏

گزاينده كارى بد آمد بپيش            كز انديشه آن دلم گشت ريش‏

نشستند گردان بپيشم بهم            چو خوانديم آن نامه گژدهم‏

چنان باد كاندر جهان جز تو كس            نباشد بهر كار فريادرس‏

بدان گونه ديدند گردان نيو            كه پيش تو آيد گرانمايه گيو

چو نامه بخوانى بروز و بشب            مكن داستان را گشاده دو لب‏

مگر با سواران بسيار هوش            ز زابل برانى برآرى خروش‏

بر اينسان كه گژدهم زو ياد كرد            نبايد جز از تو و را هم نبرد

  شاهنامه فردوسی - رفتن پادشاه مازندران به جنگ كیكاوس

بگيو آنگهى گفت بر سان دود            عنان تگاور ببايد بسود

ببايد كه نزديك رستم شوى            بزابل نمانى و گر نغنوى‏

اگر شب رسى روز را باز گرد            بگويش كه تنگ اندر آمد نبرد

 و گرنه فرازست اين مرد گرد            بد انديش را خوار نتوان شمرد

ازو نامه بستد بكردار آب            برفت و نجست ايچ آرام و خواب‏

چو نزديكى زابلستان رسيد            خروش طلايه بدستان رسيد

تهمتن پذيره شدش با سپاه            نهادند بر سر بزرگان كلاه‏

پياده شدش گيو و گردان بهم            هر آن كس كه بودند از بيش و كم‏

  شاهنامه فردوسی - رسيدن زال به نزديك سام

ز اسپ اندر آمد گو نامدار            از ايران بپرسيد و ز شهريار

ز ره سوى ايوان رستم شدند            ببودند يكبار و دم بر زدند

بگفت آنچ بشنيد و نامه بداد            ز سهراب چندى سخن كرد ياد

تهمتن چو بشنيد و نامه بخواند            بخنديد و زان كار خيره بماند

كه ماننده سام گرد از مهان            سوارى پديد آمد اندر جهان‏

از آزادگان اين نباشد شگفت            ز تركان چنين ياد نتوان گرفت‏

من از دخت شاه سمنگان يكى            پسر دارم و باشد او كودكى‏

هنوز آن گرامى نداند كه جنگ            توان كرد بايد گه نام و ننگ‏

  شاهنامه فردوسی - رفتن سام به جنگ مهراب

فرستادمش زرّ و گوهر بسى            بر مادر او بدست كسى‏

چنين پاسخ آمد كه آن ارجمند            بسى بر نيايد كه گردد بلند

همى مى خورد با لب شير بوى            شود بى‏گمان زود پر خاشجوى‏

بباشيم يك روز و دم بر زنيم            يكى بر لب خشك نم بر زنيم‏

ازان پس گراييم نزديك شاه            بگردان ايران نماييم راه‏

مگر بخت رخشنده بيدار نيست            و گر نه چنين كار دشوار نيست‏

چو دريا بموج اندر آيد ز جاى            ندارد دم آتش تيز پاى‏

درفش مرا چون ببيند ز دور            دلش ماتم آرد بهنگام سور

  دیوان حافظ - زلف‌آشفته و خوی‌کرده و خندان‌لب و مست

بدين تيزى اندر نيايد بجنگ            نبايد گرفتن چنين كار تنگ‏

بمى دست بردند و مستان شدند            ز ياد سپهبد بدستان شدند

دگر روز شبگير هم پر خمار            بيامد تهمتن بر آراست كار

ز مستى هم آن روز باز ايستاد            دوم روز رفتن نيامدش ياد

سه ديگر سحرگه بياورد مى            نيامد ورا ياد كاوس كى‏

بروز چهارم بر آراست گيو            چنين گفت با گرد سالار نيو

كه كاوس تندست و هشيار نيست            هم اين داستان بر دلش خوار نيست‏

غمى بود ازين كار و دل پر شتاب            شده دور ازو خورد و آرام و خواب‏

  شاهنامه فردوسی - راى زدن رودابه با كنيزكان

بزابلستان گر درنگ آوريم            ز مى باز پيكار و جنگ آوريم‏

 شود شاه ايران بما خشمگين            ز ناپاك رايى در آيد بكين‏

بدو گفت رستم كه منديش ازين            كه با ما نشورد كس اندر زمين‏

بفرمود تا رخش را زين كنند            دم اندر دم ناى رويين كنند

سواران زابل شنيدند ناى            برفتند با ترگ و جوشن ز جاى

در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

آنتریک

(تِ) [ ازفر. ] (اِمص.)
۱- تحریک، توطئه.
۲- ماجرای هیجان انگیز در یک داستان و نمایش یا فیلم که باعث جلب توجه یا علاقه می‌شود.

آنتن

(تِ) [ فر. ] (اِ.)دستگاهی برای پخش یا دریافت امواج الکترومغناطیسی.

آنتی بیوتیک

[ فر. ] (اِمر.) به ماده‌ای که مانع ادامه حیات و تکثیر و رشد دسته‌ای از باکتری‌ها و عوامل بیماری زا شود گویند، پادزهر، پادزیست (فره).

آنتی تز

(تِ) [ فر. ] (اِ.) دومین طرف از مجموعه تز، آنتی تز و سنتز، وجود یا قضیه‌ای که در برابر تز قرار می‌گیرد یا آن را نقض می‌کند، برابرنهاد.

آنتی هیستامین

[ انگ. ] (اِ.) دارویی که بازدارنده برخی آثار هیستامین به ویژه نقش آلرژی زای آن باشد، ضد هیستامین. (فره).

آنتیک

[ فر. ] (ص.)
۱- دیرینه، باستانی، عتیقه (فره).
۲- (عا.) باارزش، قیمتی.
۳- (عا.) بسیار بد، سخت زشت و کریه.

آنجا

(اِ.) آن مکان، مکان مورد اشاره یا مورد نظر.

آند

(نُ دْ) [ انگ. ] (اِ.) مسیری که جریان برق مثبت طی می‌کند تا در قطب منفی وارد الکترولیت شود. اصطلاحاً قطب مثبت.

آندوتوکسین

(دُ تُ) [ فر. ] (اِ.) سمی که در باکتری وجود دارد و تنها پس از تجزیه یا مردن یا متلاشی شدن یاخته باکتریایی آزاد می‌شود، درون زهرابه. (فره).

آندودرم

(دُ دِ رْ) [ فر. ] (اِ.)
۱- درونی ترین لایه از سه لایه زاینده اولیه جنین جانور که بخشی از لوله گوارش و ریه‌ها و ساختارهای مربوط از آن پدید آید.
۲- درونی ترین لایه پوست که مانند غلافی بافت آوندی ...

آندوسپرم

(دُ پِ) [ فر. ] (اِ.) قسمتی از بذر که مواد غذایی مورد نیاز جنین را تأمین کند، خورش. (فره).

آندوسکوپی

(دُ سْ کُ) [ فر. ] (اِمص.) معاینه مجراها و حفره‌های داخلی بدن با درون بین (آندوسکوپ)، درون بینی. (فره).

آندون

(ق.)
۱- آن جا.
۲- بدان سوی، بدان جهت.
۳- آنچنان.

آنرمال

(نُ) [ فر. ] (ص.) نابهنجار، غیرعادی.

آنزیم

[ فر. ] (اِ.) گروهی از پروتئین‌های کاتالیزی که یاخته‌های زنده آن‌ها را تولید می‌کنند و حد واسط فرایندهای شیمیایی حیات هستند، زی مایه. (فره.)

آنسه

[ ع. آنسه ] (اِفا.) مؤنث آنس، زن نیکو، خانم. ج. اوانس، آنسات.

آنسیلین

(اِ.) مایعی است بی رنگ و با بوی نامطبوع که در هوا کدر می‌شود و در آب کم محلول است و آن یکی از ترکیبات بنزین است و نشانه آن در شیمی ۲ NH 5 H ۶ C است. ...

آنسیکلوپدی

(لُ پِ) [ فر. ] (اِ.) = انسیکلوپدی: دایره المعارف، کتابی که تمام لغات و اصطلاحات علمی و ادبی یک زبان به ترتیب حروف هجا در آن نوشته شده‌است.

آنفارکتوس

[ فر. ] (اِ.) قسمتی از بافت (قلب یا کلیه) که شریان مشروب کننده آن بسته باشد.

آنفولانزا

(فُ) [ فر. ] (اِ.)نوعی بیماری ویروسی مسری که نشانه‌های آن سردرد، تب، کم اشتهایی، ضعف و کوفتگی عمومی، سرفه و عطسه‌است.


دیدگاهتان را بنویسید