شاهنامه فردوسی – رفتن هوشنگ و گيومرت به جنگ ديو سياه

رفتن هوشنگ و گيومرت به جنگ ديو سياه

      

خجسته سيامك يكى پور داشت            كه نزد نيا جاه دستور داشت‏

         گرانمايه را نام هوشنگ بود            تو گفتى همه هوش و فرهنگ بود

         بنزد نيا يادگار پدر            نيا پروريده مر او را ببر

         نيايش بجاى پسر داشتى            جز او بر كسى چشم نگماشتى‏

         چو بنهاد دل كينه و جنگ را            بخواند آن گرانمايه هوشنگ را

         همه گفتنيها بدو باز گفت            همه رازها برگشاد از نهفت‏

         كه من لشكرى كرد خواهم همى            خروشى برآورد خواهم همى‏

         ترا بود بايد همى پيش رو            كه من رفتنى‏ام تو سالار نو

         پرى و پلنگ انجمن كرد و شير            ز درندگان گرگ و ببر دلير

         سپاهى دد و دام و مرغ و پرى            سپهدار پر كين و كند آورى‏

         پس پشت لشكر كيومرث شاه            نبيره بپيش اندرون با سپاه‏

         بيامد سيه ديو با ترس و باك            همى باسمان بر پراگند خاك‏

         ز هراى درندگان چنگ ديو            شده سست از خشم كيهان خديو

         بهم بر شكستند هر دو گروه            شدند از دد و دام ديوان ستوه‏

         بيازيد هوشنگ چون شير چنگ            جهان كرد بر ديو نستوه تنگ‏

         كشيدش سراپاى يك سر دوال            سپهبد بريد آن سر بى‏همال‏

         بپاى اندر افگند و بسپرد خوار            دريده برو چرم و برگشته كار

         چو آمد مر آن كينه را خواستار            سر آمد كيومرث را روزگار

         برفت و جهان مر درى ماند ازوى            نگر تا كرا نزد او آبروى‏

         جهان فريبنده را گرد كرد            ره سود بنمود و خود مايه خورد

جهان سربسر چو فسانست و بس            نماند بد و نيك بر هيچ كس‏

 

                       

در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

فرهنگ معین

اسم

( اِ ) [ ع. ] (اِ.)
۱- کلمه‌ای که به وسیله آن چیزی یا کسی را می‌خوانند، نام.
۲- عنوان.
۳- شهرت، آوازه.
۴- در دستور زبان فارسی قسمی از اقسام کلمه که بدان مردم یا جانور یا چیزی را نامند و معین کنند: مرد، زن، خانه، میز، کوه و دشت. ضح - در صرف عربی اسم قسمی از سه قسم کلمه‌است که بر معنایی مستقل دلالت کند و به زمانی خاص باز بسته نباشد.
۵- اسم ذات است مسما به اعتبار صفت و صفت یا با وجود است چون عالم و قدیم و یا با عدم است چون قدوس (تصوف). ج. اسامی، اسماء. ؛~ آلت اسمی است که بر ابزار کار دلالت کند. ؛ ~ اشاره «این» و «آن» هرگاه مسبوق به اسم می‌باشد، اسم اشاره نامیده شود. نخستین برای اشاره به نزدیک و دومین برای اشاره به دور: این خانه، این میز، آن مرد، آن خیابان. ؛ ~ جمع اسم عام چون در صورت مفرد و در معنی جمع باشد: دسته، رمه. ؛~ بی مسمی نامی که معنی آن با چیز یا کسی که برای آن وضع شده‌است مطابق نباشد. ؛~ جنس اسمی است که بر افراد یک جنس دلالت کند و آن نه معرفه‌است نه نکره مانند: درخت، کوه، اسب و چون خواهند نکره شود «ی» بدان افزایند: درختی، کوهی، اسبی. ؛ ~ خاص آن است که بر فردی مخصوص و معین دلالت کند. مق. اسم عام. ؛ ~ ذات اسم چون قایم به ذات باشد و وجودش وابسته به دیگری نباشد آن را اسم ذات نامند. مق. اسم معنی. ؛ ~ زمان اسمی است که دلالت بر زمان کند. ؛ ~ مکان اسمی است که دلالت بر مکان کند. ؛ ~ فاعل اسمی است مشتق از فعل که بر کننده کاری یا دارنده حالتی دلالت کند؛ صفت فاعلی. ؛~ مفعول اسمی است که دلالت می‌کند بر چیزی یا کسی که فعل بر او واقع شده‌است ؛ صفت مفعولی. ؛ ~ مصدر کلمه‌ای است مشتق از فعل که بر معنی مصدر دلالت کند (و آن جز مصدر و ریشه فعل است). ؛ ~ مشتق اسمی که از مصدر یا ریشه‌ای جدا شده باشد مانند اسم فاعل که از امر یا ریشه و اسم مفعول که از مصدر (مرخم) ساخته می‌شود. ؛ ~ معنی اسمی است که وجود مسمی آن به غیرش وابسته باشد. مق. اسم ذات: رنجش، دانش، سفیدی، هوش.

دیدگاهتان را بنویسید