شاهنامه فردوسی – داستان ابو منصور بن محمد

گفتار اندر داستان ابو منصور بن محمد

       

بدين نامه چون دست كردم دراز            يكى مهترى بود گردن فراز

         جوان بود و از گوهر پهلوان            خردمند و بيدار و روشن روان‏

         خداوند راى و خداوند شرم            سخن گفتن خوب و آواى نرم‏

         مرا گفت كز من چه بايد همى            كه جانت سخن بر گرايد همى‏

         بچيزى كه باشد مرا دست‏رس            بكوشم نيازت نيارم بكس‏

         همى داشتم چون يكى تازه سيب            كه از باد نامد بمن بر نهيب‏

         بكيوان رسيدم ز خاك نژند            از آن نيك‏دل نامدار ارجمند

  دیوان حافظ - شنیده‌ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت

         بچشمش همان خاك و هم سيم و زر            كريمى بدو يافته زيب و فر

         سراسر جهان پيش او خوار بود            جوانمرد بود و وفادار بود

         چنان نامور گم شد از انجمن            چو در باغ سرو سهى از چمن‏

         نه زو زنده بينم نه مرده نشان            بدست نهنگان مردم كشان‏

         دريغ آن كمر بند و آن گردگاه            دريغ آن كئى برز و بالاى شاه‏

         گرفتار زو دل شده نااميد            نوان لرز لرزان بكردار بيد

         يكى پند آن شاه ياد آوريم            ز كژى روان سوى داد آوريم‏

  شاهنامه فردوسی - نامگذارى رستم

         مرا گفت كاين نامه شهريار            گرت گفته آيد بشاهان سپار

         بدين نامه من دست بردم فراز            بنام شهنشاه گردن فراز

 

                       

در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

فتنه می‌بارد از این سقف مقرنس برخیز
تا به میخانه پناه از همه آفات بریم
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

پناهنده

(پَ هَ دِ یا دَ) (اِفا.) آن که به کسی یا چیزی پناه برد، زینهاری، ملتجی. ؛~ اجتماعی کسی که به خاطر رواج تعصب دینی یا اجتماعی یا ناامنی و جنگ در میهنش به کشور دیگری پناه می‌برد. ...

پنبه

(پَ بِ) (اِ.) گیاهی علفی و یک ساله که از غوزه آن ریسمان و پارچه درست کنند. ؛با ~ سر کسی را بریدن آهسته و نرم نرم کسی را بی آن که متوجه باشد به نابودی کشاندن.

پنبه درگوش

(~. دَ) (ص مر.) غافل، پند نشنو.

پنبه زدن

(~. زَ دَ) (مص ل.)
۱- بیرون کردن پنبه از تخم.
۲- پر کردن پنبه در چیزی.

پنبه زن

(~. زَ) (ص فا.) کسی که پنبه را با کمان می‌زند تا از هم باز شوند.

پنبه شدن

(~. شُ دَ) (مص ل.)
۱- نرم و سفید شدن.
۲- نرم و هموار شدن.
۳- گریختن.
۴- متفرق و پریشان گردیدن.
۵- از کسی بی موجب بریدن، به هرزه بریدن.
۶- بیهوده شدن، باطل و بی سود ماندن کار و سخن‌های پیشین.

پنبه غاز کردن

(~. کَ دَ) (مص م.) حلاجی کردن، پنبه زدن.

پنبه کردن

(~. کَ دَ)
۱- (مص ل.) گریختن.
۲- (مص م.) پراکنده ساختن.
۳- خاموش کردن.
۴- منکر شدن.
۵- عاجز گردانیدن.

پنتی

(پِ) (ص.) (عا.)
۱- آن که از شوخی و پلیدی احتراز نکند، کسی که نظافت نداند.
۲- بیکار، لش، بی غیرت، لاابالی، (در اصطلاح م شتیان مقابل لوطی).

پنج

و شش (پَ جُ ش ِ) (اِمر.) حواس پنجگانه و جهات شش گانه.

پنج

(پَ)
۱- عدد پس از چهار و پیش از شش.
۲- حواس خمسه.
۳- پنجه.

پنج تن

(~. تَ) (اِمر.) پنج تن آل عبا، خمسه آل عبا، خمسه طیبه: مراد محمد رسول الله (ص)، علی (ع)، فاطمه (س)، حسن (ع)، حسین (ع) است.

پنج سیری

(پَ) (اِمر.)
۱- وزنه‌ای معادل ۳۷۵ گرم.
۲- مقدار عرقی که در یک بطری می‌ریختند.

پنج شاخ

(~.) (اِمر.) پنج انگشت.

پنج نوبت

(پَ. نُ بَ) [ فا - ع. ] (اِمر.)
۱- پنج بار نواختن کوس یا دهل و نقاره در مدت شبانه روز بر در سرای سلاطین.
۲- پنج وقت نماز.

پنج نوبت زدن

(~. زَ دَ) [ فا - ع. ] (مص ل.) اظهار جاه و سلطنت کردن.

پنج نوش

(~.) (اِمر.) معجونی که در قدیم پزشکان از پنج داروی مقوی می‌ساختند.

پنج وشش وهفت وچهار

(پَ جُ ش ِ شُ هَ تُ چَ) (اِمر.) کنایه از: پنج حس و شش جهت و هفت کوکب و چهار طبع.

پنج پا

(پَ) (اِمر.)
۱- خرچنگ.
۲- برج چهارم از دوازده برج فلکی، برج سرطان.

پنج پوشیده

(~. دِ) (اِمر.) خمسه محتجبه‌است و آن پنج علم است: اول کیمیا، دوم لیمیا، سوم سیمیا، چهارم ریمیا، پنجم هیمیا.


دیدگاهتان را بنویسید