خوان پنجم گرفتار شدن اولاد به دست رستم
و زان جا سوى راه بنهاد روى چنانچون بود مردم راه جوى
همى رفت پويان بجايى رسيد كه اندر جهان روشنايى نديد
شب تيره چون روى زنگى سياه ستاره نه پيدا نه خورشيد و ماه
تو خورشيد گفتى ببند اندرست ستاره بخم كمند اندرست
عنان رخش را داد و بنهاد روى نه افراز ديد از سياهى نه جوى
و زان جا سوى روشنايى رسيد زمين پرنيان ديد و يك سر خويد
جهانى ز پيرى شده نوجوان همه سبزه و آبهاى روان
همه جامه بر برش چون آب بود نيازش به آسايش و خواب بود
برون كرد ببر بيان از برش بخوى اندرون غرقه بد مغفرش
بگسترد هر دو بر آفتاب بخواب و بآسايش آمد شتاب
لگام از سر رخش بر داشت خوار رها كرد بر خويد در كشتزار
بپوشيد چون خشك شد خود و ببر گيا كرد بستر بسان هژبر
بخفت و بياسود از رنج تن هم از رخش غم بد هم از خويشتن
چو در سبزه ديد اسپ را دشتوان گشاده زبان سوى او شد دوان
سوى رستم و رخش بنهاد روى يكى چوب زد گرم بر پاى اوى
چو از خواب بيدار شد پيل تن بدو دشتوان گفت كاى اهرمن
چرا اسپ بر خويد بگذاشتى بر رنج نابرده برداشتى
ز گفتار او تيز شد مرد هوش بجست و گرفتش يكايك دو گوش
بيفشرد و بركند هر دو ز بن نگفت از بد و نيك با او سخن
سبك دشتبان گوش را بر گرفت غريوان و مانده ز رستم شگفت
بدان مرز اولاد بد پهلوان يكى نامجوى دلير و جوان
بشد دشتبان پيش او با خروش پر از خون بدستش گرفته دو گوش
بدو گفت مردى چو ديو سياه پلنگينه جوشن از آهن كلاه
همه دشت سرتاسر آهرمنست و گر اژدها خفته بر جوشنست
برفتم كه اسپش برانم ز كشت مرا خود به اسپ و بكشته نهشت
مرا ديد بر جست و يافه نگفت دو گوشم بكند و همانجا بخفت
چو بشنيد اولاد برگشت زود برون آمد از درد دل همچو دود
كه تا بنگرد كو چه مردست خود ابا او ز بهر چه كردست بد
همى گشت اولاد در مرغزار ابا نامداران ز بهر شكار
چو از دشتبان اين شگفتى شنيد بنخچيرگه بر پى شير ديد
عنان را بتابيد با سركشان بدان سو كه بود از تهمتن نشان
چو آمد بتنگ اندرون جنگجوى تهمتن سوى رخش بنهاد روى
نشست از بر رخش و رخشنده تيغ كشيد و بيامد چو غرنده ميغ
بدو گفت اولاد نام تو چيست چه مردى و شاه و پناه تو كيست
نبايست كردن برين ره گذر ره نرّه ديوان پر خاشخر
چنين گفت رستم كه نام من ابر اگر ابر باشد بزور هژبر
همه نيزه و تيغ بار آورد سران را سر اندر كنار آورد
بگوش تو گر نام من بگذرد دم و جان و خون و دلت بفسرد
نيامد بگوشت بهر انجمن كمند و كمان گو پيل تن
هران مام كو چون تو زايد پسر كفن دوز خوانيمش ار مويهگر
تو با اين سپه پيش من راندهاى همى گوز بر گنبد افشاندهاى
نهنگ بلا بر كشيد از نيام بياويخت از پيش زين خم خام
چو شير اندر آمد ميان بره همه رزمگه شد ز كشته خره
بيك زخم دو دو سر افگند خوار همى يافت از تن بيك تن چهار
سران را ز زخمش بخاك آوريد سر سركشان زير پى گستريد
در و دشت شد پر ز گرد سوار پراگنده گشتند بر كوه و غار
همى گشت رستم چو پيل دژم كمندى بباز و درون شصت خم
به اولاد چون رخش نزديك شد بكردار شب روز تاريك شد
بيفگند رستم كمند دراز بخم اندر آمد سر سرفراز
از اسپ اندر آمد دو دستش ببست بپيش اندر افگند و خود بر نشست
بدو گفت اگر راست گويى سخن ز كژّى نه سر يابم از تو نه بن
نمايى مرا جاى ديو سپيد همان جاى پولادغندى و بيد
بجايى كه بستست كاوس كى كسى كين بديها فگندست پى
نمايى و پيدا كنى راستى نيارى بكار اندرون كاستى
من اين تخت و اين تاج و گرز گران بگردانم از شاه مازندران
تو باشى برين بوم و بر شهريار ار ايدونك كژّى نيارى بكار
بدو گفت اولاد دل را ز خشم بپرداز و بگشاى يكباره چشم
تن من مپرداز خيره ز جان بيابى ز من هرچ خواهى همان
ترا خانه بيد و ديو سپيد نمايم من اين را كه دادى نويد
بجايى كه بستست كاوس شاه بگويم ترا يك بيك شهر و راه
از ايدر بنزديك كاوس كى صد افگنده بخشيده فرسنگ پى
و زان جا سوى ديو فرسنگ صد بيايد يكى راه دشوار و بد
ميان دو صد چاهسارى شگفت به پيمانش اندازه نتوان گرفت
ميان دو كوهست اين هول جاى نپرّيد بر آسمان بر هماى
ز ديوان جنگى ده و دو هزار بشب پاسبانند بر چاهسار
چو پولادغندى سپهدار اوى چو بىدست و سنجه نگهدار اوى
يكى كوه يابى مر او را بتن بر و كتف و يالش بود ده رسن
ترا با چنين يال و دست و عنان گذارنده گرز و تيغ و سنان
چنين برز و بالا و اين كاركرد نه خوب است با ديو جستن نبرد
كزو بگذرى سنگلاخست و دشت كه آهو بران ره نيارد گذشت
چو زو بگذرى رود آبست پيش كه پهناى او بر دو فرسنگ بيش
كنارنگ ديوى نگهدار اوى همه نرّه ديوان بفرمان اوى
و زان روى بزگوش تا نرم پاى چو فرسنگ سيصد كشيده سراى
ز بزگوش تا شاه مازندران رهى زشت و فرسنگهاى گران
پراگنده در پادشاهى سوار همانا كه هستند سيصد هزار
ز پيلان جنگى هزار و دويست كزيشان بشهر اندرون جاى نيست
نتابى تو تنها و گر ز آهنى بسايدت سوهان آهرمنى
چنان لشكرى با سليح و درم نبينى از يشان يكى را دژم
بخنديد رستم ز گفتار اوى بدو گفت اگر با منى راه جوى
ببينى كزين يك تن پيل تن چه آيد بران نامدار انجمن
بنيروى يزدان پيروزگر ببخت و بشمشير تيز و هنر
چو بينند تاو بر و يال من بجنگ اندرون زخم گوپال من
بدرّد پى و پوستشان از نهيب عنان را ندانند باز از ركيب
ازان سو كجا هست كاوس كى مرا راه بنماى و بردار پى
نياسود تيره شب و پاك روز همى راند تا پيش كوه اسپروز
بدانجا كه كاوس لشكر كشيد ز ديوان جادو بدو بد رسيد
چو يك نيمه بگذشت از تيره شب خروش آمد از دشت و بانگ جلب
بمازندران آتش افروختند بهر جاى شمعى همى سوختند
تهمتن باولاد گفت آن كجاست كه آتش بر آمد همى چپ و راست
در شهر مازندران است گفت كه از شب دو بهره نيارند خفت
بدان جايگه باشد ارژنگ ديو كه هزمان برآيد خروش و غريو