خوان دوم يافتن رستم چشمه آب
يكى راه پيش آمدش ناگزير همى رفت بايست بر خيره خير
پى اسپ و گويا زبان سوار ز گرما و از تشنگى شد ز كار
پياده شد از اسپ و ژوپين بدست همى رفت پويان بكردار مست
همى جست بر چاره جستن رهى سوى آسمان كرد روى آنگهى
چنين گفت كاى داور دادگر همه رنج و سختى تو آرى بسر
گرايدونك خشنودى از رنج من بدان گيتى آگنده كن گنج من
بپويم همى تا مگر كردگار دهد شاه كاوس را زينهار
هم ايرانيان را ز چنگال ديو گشايد بىآزار گيهان خديو
گنهكار و افگندگان تواند پرستنده و بندگان تواند
تن پيلوارش چنان تفته شد كه از تشنگى سست و آشفته شد
بيفتاد رستم بران گرم خاك زبان گشته از تشنگى چاك چاك
همانگه يكى ميش نيكوسرين بپيمود پيش تهمتن زمين
ازان رفتن ميش انديشه خاست بدل گفت كابشخور اين كجاست
همانا كه بخشايش كردگار فراز آمدست اندرين روزگار
بيفشارد شمشير بر دست راست بزور جهاندار بر پاى خاست
بشد بر پى ميش و تيغش بچنگ گرفته بدست دگر پالهنگ
بره بر يكى چشمه آمد پديد چو ميش سراور بدانجا رسيد
تهمتن سوى آسمان كرد روى چنين گفت كاى داور راستگوى
هرانكس كه از دادگر يك خداى بپيچد نيارد خرد را بجاى
برين چشمه آبشخور ميش نيست همان غرم دشتى مرا خويش نيست
بجايى كه تنگ اندر آيد سخن پناهت بجز پاك يزدان مكن
بران غرم بر آفرين كرد چند كه از چرخ گردان مبادت گزند
گيا بر در و دشت تو سبز باد مباد از تو هرگز دل يوز شاد
ترا هرك يازد بتير و كمان شكسته كمان باد و تيره گمان
كه زنده شد از تو گو پيل تن و گر نه پر انديشه بود از كفن
كه در سينه اژدهاى بزرگ نگنجد بماند بچنگال گرگ
شده پاره پاره كنان و كشان ز رستم بدشمن رسيده نشان
روانش چو پردخته شد ز آفرين ز رخش تگاور جدا كرد زين
همه تن بشستش بران آب پاك بكردار خورشيد شد تابناك
چو سيراب شد ساز نخچير كرد كمر بست و تركش پر از تير كرد
بيفگند گورى چو پيل ژيان جدا كرد ازو چرم پاى و ميان
چو خورشيد تيز آتشى بر فروخت برآورد ز آب اندر آتش بسوخت
بپردخت ز آتش بخوردن گرفت بخاك استخوانش سپردن گرفت
سوى چشمه روشن آمد بر آب چو سيراب شد كرد آهنگ خواب
تهمتن برخش سراينده گفت كه با كس مكوش و مشو نيز جفت
اگر دشمن آيد سوى من بپوى تو با ديو و شيران مشو جنگجوى
بخفت و بر آسود و نگشاد لب چمان و چران رخش تا نيم شب