شاهنامه فردوسی – تاخته كردن افراسياب بر ايران زمين

تاخته كردن افراسياب بر ايران زمين

چو بسته شد آن شاه ديهيم جوى            سپاهش بايران نهادند روى‏

         پراگنده شد در جهان آگهى            كه گم شد ز پاليز سرو سهى‏

         چو بر تخت زرّين نديدند شاه            بجستن گرفتند هر كس كلاه‏

         ز تركان و از دشت نيزه وران            ز هر سو بيامد سپاهى گران‏

         گران لشكرى ساخت افراسياب            بر آمد سر از خورد و آرام و خواب‏

         از ايران بر آمد ز هر سو خروش            شد آرام گيتى پر از جنگ و جوش‏

         بر آشفت افراسياب آن زمان            بر آويخت با لشكر تازيان‏

  دیوان حافظ - عشق تو نهال حیرت آمد

         بجنگ اندرون بود لشكر سه ماه            بدادند سرها ز بهر كلاه‏

         چنين است رسم سراى سپنج            گهى ناز و نوش و گهى درد و رنج‏

         سرانجام نيك و بدش بگذرد            شكارست مرگش همى بشكرد

         شكست آمد از ترك بر تازيان            ز بهر فزونى سر آمد زيان‏

         سپاه اندر ايران پراگنده شد            زن و مرد و كودك همه بنده شد

         همه در گرفتند ز ايران پناه            بايرانيان گشت گيتى سياه‏

         دو بهره سوى زاولستان شدند            بخواهش بر پور دستان شدند

         كه ما را ز بدها تو باشى پناه            چو گم شد سر تاج كاوس شاه‏

  دیوان حافظ - خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است

         دريغست ايران كه ويران شود            كنام پلنگان و شيران شود

         همه جاى جنگى سواران بدى            نشستنگه شهرياران بدى‏

         كنون جاى سختى و رنج و بلاست            نشستنگه تيز چنگ اژدهاست‏

         كسى كز پلنگان بخور دست شير            بدين رنج ما را بود دستگير

         كنون چاره بايد انداختن            دل خويش ازين رنج پرداختن‏

         بباريد رستم ز چشم آب زرد            دلش گشت پر خون و جان پر ز درد

         چنين داد پاسخ كه من با سپاه            ميان بسته‏ام جنگ را كينه خواه‏

         چو يابم ز كاوس شاه آگهى            كنم شهر ايران ز تركان تهى‏

  دیوان حافظ - در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند

         پس آگاهى آمد ز كاوس شاه            ز بند كمين‏گاه و كار سپاه‏

         سپه را يكايك ز كابل بخواند            ميان بسته بر جنگ و لشكر براند

در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

بر مهر چرخ و شیوه او اعتماد نیست
ای وای بر کسی که شد ایمن ز مکر وی
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

اسم

( اِ ) [ ع. ] (اِ.)
۱- کلمه‌ای که به وسیله آن چیزی یا کسی را می‌خوانند، نام.
۲- عنوان.
۳- شهرت، آوازه.
۴- در دستور زبان فارسی قسمی از اقسام کلمه که بدان مردم یا جانور یا چیزی را نامند و معین کنند: مرد، زن، خانه، میز، کوه و دشت. ضح - در صرف عربی اسم قسمی از سه قسم کلمه‌است که بر معنایی مستقل دلالت کند و به زمانی خاص باز بسته نباشد.
۵- اسم ذات است مسما به اعتبار صفت و صفت یا با وجود است چون عالم و قدیم و یا با عدم است چون قدوس (تصوف). ج. اسامی، اسماء. ؛~ آلت اسمی است که بر ابزار کار دلالت کند. ؛ ~ اشاره «این» و «آن» هرگاه مسبوق به اسم می‌باشد، اسم اشاره نامیده شود. نخستین برای اشاره به نزدیک و دومین برای اشاره به دور: این خانه، این میز، آن مرد، آن خیابان. ؛ ~ جمع اسم عام چون در صورت مفرد و در معنی جمع باشد: دسته، رمه. ؛~ بی مسمی نامی که معنی آن با چیز یا کسی که برای آن وضع شده‌است مطابق نباشد. ؛~ جنس اسمی است که بر افراد یک جنس دلالت کند و آن نه معرفه‌است نه نکره مانند: درخت، کوه، اسب و چون خواهند نکره شود «ی» بدان افزایند: درختی، کوهی، اسبی. ؛ ~ خاص آن است که بر فردی مخصوص و معین دلالت کند. مق. اسم عام. ؛ ~ ذات اسم چون قایم به ذات باشد و وجودش وابسته به دیگری نباشد آن را اسم ذات نامند. مق. اسم معنی. ؛ ~ زمان اسمی است که دلالت بر زمان کند. ؛ ~ مکان اسمی است که دلالت بر مکان کند. ؛ ~ فاعل اسمی است مشتق از فعل که بر کننده کاری یا دارنده حالتی دلالت کند؛ صفت فاعلی. ؛~ مفعول اسمی است که دلالت می‌کند بر چیزی یا کسی که فعل بر او واقع شده‌است ؛ صفت مفعولی. ؛ ~ مصدر کلمه‌ای است مشتق از فعل که بر معنی مصدر دلالت کند (و آن جز مصدر و ریشه فعل است). ؛ ~ مشتق اسمی که از مصدر یا ریشه‌ای جدا شده باشد مانند اسم فاعل که از امر یا ریشه و اسم مفعول که از مصدر (مرخم) ساخته می‌شود. ؛ ~ معنی اسمی است که وجود مسمی آن به غیرش وابسته باشد. مق. اسم ذات: رنجش، دانش، سفیدی، هوش.

دیدگاهتان را بنویسید