شاهنامه فردوسی – بنياد نهادن اين نامه

گفتار اندر بنياد نهادن اين نامه

       

         دل روشن من چو برگشت ازوى            سوى تخت شاه جهان كرد روى‏

         كه اين نامه را دست پيش آورم            ز دفتر بگفتار خويش آورم‏

         بپرسيدم از هر كسى بيشمار            بترسيدم از گردش روزگار

         مگر خود درنگم نباشد بسى            ببايد سپردن بديگر كسى‏

         و ديگر كه گنجم وفادار نيست            همين رنج را كس خريدار نيست‏

         برين گونه يك چند بگذاشتم            سخن را نهفته همى داشتم‏

         سراسر زمانه پر از جنگ بود            بجويندگان بر جهان تنگ بود

         ز نيكو سخن به چه اندر جهان            بنزد سخن سنج فرّخ مهان‏

         اگر نامدى اين سخن از خداى            نبى كى بدى نزد ما رهنماى‏

         بشهرم يكى مهربان دوست بود            تو گفتى كه با من بيك پوست بود

         مرا گفت خوب آمد اين راى تو            به نيكى گرايد همى پاى تو

         نبشته من اين نامه پهلوى            به پيش تو آرم مگر نغنوى‏

         گشاده زبان و جوانيت هست            سخن گفتن پهلوانيت هست‏

         شو اين نامه خسروان بازگوى            بدين جوى نزد مهان آبروى‏

         چو آورد اين نامه نزديك من            بر افروخت اين جان تاريك من

 

                       

در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

فرهنگ معین

اسم

( اِ ) [ ع. ] (اِ.)
۱- کلمه‌ای که به وسیله آن چیزی یا کسی را می‌خوانند، نام.
۲- عنوان.
۳- شهرت، آوازه.
۴- در دستور زبان فارسی قسمی از اقسام کلمه که بدان مردم یا جانور یا چیزی را نامند و معین کنند: مرد، زن، خانه، میز، کوه و دشت. ضح - در صرف عربی اسم قسمی از سه قسم کلمه‌است که بر معنایی مستقل دلالت کند و به زمانی خاص باز بسته نباشد.
۵- اسم ذات است مسما به اعتبار صفت و صفت یا با وجود است چون عالم و قدیم و یا با عدم است چون قدوس (تصوف). ج. اسامی، اسماء. ؛~ آلت اسمی است که بر ابزار کار دلالت کند. ؛ ~ اشاره «این» و «آن» هرگاه مسبوق به اسم می‌باشد، اسم اشاره نامیده شود. نخستین برای اشاره به نزدیک و دومین برای اشاره به دور: این خانه، این میز، آن مرد، آن خیابان. ؛ ~ جمع اسم عام چون در صورت مفرد و در معنی جمع باشد: دسته، رمه. ؛~ بی مسمی نامی که معنی آن با چیز یا کسی که برای آن وضع شده‌است مطابق نباشد. ؛~ جنس اسمی است که بر افراد یک جنس دلالت کند و آن نه معرفه‌است نه نکره مانند: درخت، کوه، اسب و چون خواهند نکره شود «ی» بدان افزایند: درختی، کوهی، اسبی. ؛ ~ خاص آن است که بر فردی مخصوص و معین دلالت کند. مق. اسم عام. ؛ ~ ذات اسم چون قایم به ذات باشد و وجودش وابسته به دیگری نباشد آن را اسم ذات نامند. مق. اسم معنی. ؛ ~ زمان اسمی است که دلالت بر زمان کند. ؛ ~ مکان اسمی است که دلالت بر مکان کند. ؛ ~ فاعل اسمی است مشتق از فعل که بر کننده کاری یا دارنده حالتی دلالت کند؛ صفت فاعلی. ؛~ مفعول اسمی است که دلالت می‌کند بر چیزی یا کسی که فعل بر او واقع شده‌است ؛ صفت مفعولی. ؛ ~ مصدر کلمه‌ای است مشتق از فعل که بر معنی مصدر دلالت کند (و آن جز مصدر و ریشه فعل است). ؛ ~ مشتق اسمی که از مصدر یا ریشه‌ای جدا شده باشد مانند اسم فاعل که از امر یا ریشه و اسم مفعول که از مصدر (مرخم) ساخته می‌شود. ؛ ~ معنی اسمی است که وجود مسمی آن به غیرش وابسته باشد. مق. اسم ذات: رنجش، دانش، سفیدی، هوش.

دیدگاهتان را بنویسید