شاهنامه فردوسی – آمدن رستم به شهر سمنگان‏‏

آمدن رستم به شهر سمنگان‏

          چو نزديك شهر سمنگان رسيد            خبر زو بشاه و بزرگان رسيد

         كه آمد پياده گو تاج بخش            بنخچيرگه زو رميدست رخش‏

         پذيره شدندش بزرگان و شاه            كسى كو بسر بر نهادى كلاه‏

         بدو گفت شاه سمنگان چه بود            كه يارست با تو نبرد آزمود

         درين شهر ما نيكخواه توايم            ستاده بفرمان و راه توايم‏

         تن و خواسته زير فرمان تست            سر ارجمندان و جان آن تست‏

         چو رستم بگفتار او بنگريد            ز بدها گمانيش كوتاه ديد

         بدو گفت رخشم بدين مرغزار            ز من دور شد بى‏لگام و فسار

         كنون تا سمنگان نشان پى است            و ز آنجا كجا جويبار و نى است‏

         ترا باشد ار بازجويى سپاس            بباشم بپاداش نيكى شناس‏

         گر ايدونك ماند ز من ناپديد            سران را بسى سر ببايد بريد

         بدو گفت شاه اى سزاوار مرد            نيارد كسى با تو اين كار كرد

         تو مهمان من باش و تندى مكن            بكام تو گردد سراسر سخن‏

         يك امشب بمى شاد داريم دل            و ز انديشه آزاد داريم دل‏

         نماند پى رخش فرّخ نهان            چنان باره نامدار جهان‏

         تهمتن بگفتار او شاد شد            روانش ز انديشه آزاد شد

         سزا ديد رفتن سوى خان او            شد از مژده دلشاد مهمان او

         سپهبد بدو داد در كاخ جاى            همى بود در پيش او بر بپاى‏

         ز شهر و ز لشكر مهانرا بخواند            سزاوار با او بشادى نشاند

         گسارنده باده آورد ساز            سيه چشم و گلرخ بتان طراز

         نشستند با رودسازان بهم            بدان تا تهمتن نباشد دژم‏

         چو شد مست و هنگام خواب آمدش            همى از نشستن شتاب آمدش‏

         سزاوار او جاى آرام و خواب            بياراست و بنهاد مشك و گلاب‏

در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

فرهنگ معین

اسم

( اِ ) [ ع. ] (اِ.)
۱- کلمه‌ای که به وسیله آن چیزی یا کسی را می‌خوانند، نام.
۲- عنوان.
۳- شهرت، آوازه.
۴- در دستور زبان فارسی قسمی از اقسام کلمه که بدان مردم یا جانور یا چیزی را نامند و معین کنند: مرد، زن، خانه، میز، کوه و دشت. ضح - در صرف عربی اسم قسمی از سه قسم کلمه‌است که بر معنایی مستقل دلالت کند و به زمانی خاص باز بسته نباشد.
۵- اسم ذات است مسما به اعتبار صفت و صفت یا با وجود است چون عالم و قدیم و یا با عدم است چون قدوس (تصوف). ج. اسامی، اسماء. ؛~ آلت اسمی است که بر ابزار کار دلالت کند. ؛ ~ اشاره «این» و «آن» هرگاه مسبوق به اسم می‌باشد، اسم اشاره نامیده شود. نخستین برای اشاره به نزدیک و دومین برای اشاره به دور: این خانه، این میز، آن مرد، آن خیابان. ؛ ~ جمع اسم عام چون در صورت مفرد و در معنی جمع باشد: دسته، رمه. ؛~ بی مسمی نامی که معنی آن با چیز یا کسی که برای آن وضع شده‌است مطابق نباشد. ؛~ جنس اسمی است که بر افراد یک جنس دلالت کند و آن نه معرفه‌است نه نکره مانند: درخت، کوه، اسب و چون خواهند نکره شود «ی» بدان افزایند: درختی، کوهی، اسبی. ؛ ~ خاص آن است که بر فردی مخصوص و معین دلالت کند. مق. اسم عام. ؛ ~ ذات اسم چون قایم به ذات باشد و وجودش وابسته به دیگری نباشد آن را اسم ذات نامند. مق. اسم معنی. ؛ ~ زمان اسمی است که دلالت بر زمان کند. ؛ ~ مکان اسمی است که دلالت بر مکان کند. ؛ ~ فاعل اسمی است مشتق از فعل که بر کننده کاری یا دارنده حالتی دلالت کند؛ صفت فاعلی. ؛~ مفعول اسمی است که دلالت می‌کند بر چیزی یا کسی که فعل بر او واقع شده‌است ؛ صفت مفعولی. ؛ ~ مصدر کلمه‌ای است مشتق از فعل که بر معنی مصدر دلالت کند (و آن جز مصدر و ریشه فعل است). ؛ ~ مشتق اسمی که از مصدر یا ریشه‌ای جدا شده باشد مانند اسم فاعل که از امر یا ریشه و اسم مفعول که از مصدر (مرخم) ساخته می‌شود. ؛ ~ معنی اسمی است که وجود مسمی آن به غیرش وابسته باشد. مق. اسم ذات: رنجش، دانش، سفیدی، هوش.

دیدگاهتان را بنویسید