آغاز داستان سهراب
اگر تند بادى برايد ز كنج بخاك افگند نارسيده ترنج
ستمكاره خوانيمش ار دادگر هنرمند دانيمش ار بىهنر
اگر مرگ دادست بيداد چيست ز داد اين همه بانگ و فرياد چيست
ازين راز جان تو آگاه نيست بدين پرده اندر ترا راه نيست
همه تا در آز رفته فراز بكس بر نشد اين در راز باز
برفتن مگر بهتر آيدش جاى چو آرام يابد بديگر سراى
دم مرگ چون آتش هولناك ندارد ز برنا و فرتوت باك
درين جاى رفتن نه جاى درنگ بر اسپ فنا گر كشد مرگ تنگ
چنان دان كه دادست و بيداد نيست چو داد آمدش جاى فرياد نيست
جوانى و پيرى بنزديك مرگ يكى دان چو اندر بدن نيست برگ
دل از نور ايمان گر آگنده ترا خامشى به كه تو بنده
برين كار يزدان ترا راز نيست اگر جانت با ديو انباز نيست
بگيتى دران كوش چون بگذرى سرانجام نيكى بر خود برى
كنون رزم سهراب رانم نخست ازان كين كه او با پدر چون بجست