دیوان حافظ – یا رب سببی ساز که یارم به سلامت

یا رب سببی ساز که یارم به سلامت

یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و بِرهانَدَم از بندِ مَلامت

خاکِ رهِ آن یارِ سفرکرده بیارید
تا چشمِ جهان بین کُنَمَش جایِ اقامت

فریاد که از شش جهتم راه بِبَستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت

امروز که در دستِ توام مرحمتی کن
فردا که شَوَم خاک چه سود اشکِ ندامت

ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن، خیر و سلامت

درویش مکن ناله ز شمشیرِ اَحِبّا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت

در خرقه زن آتش که خمِ ابرویِ ساقی
بر می‌شکند گوشهٔ محراب امامت

حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیدادِ لطیفان همه لطف است و کرامت

کوته نکند بحث سرِ زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روزِ قیامت





  دیوان حافظ - آن کس که به دست جام دارد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

تو شمع محفل‌افروزي و من پروانهاي مسکين
تو روشن باش گر من سوختم پروانهاي کمتر
«پژمان بختياري»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

چارقد

(قَ) (اِمر.) روسری ؛ پارچه‌ای نازک و چهارگوش که خانم‌ها دو تا کرده و با آن موهای سر را می‌پوشانند.

چاره

(رِ) [ په. ] (اِ.)
۱- گریز، درمان.
۲- تدبیر.
۳- مکر، حیله.

چاره ساز

(~.) (ص فا.)
۱- چاره کننده.
۲- علاج کننده.
۳- خدای تعالی.

چاروا

(اِمر.) چارپا، اسب، خر، استر.

چاروادار

(ص فا.) کسی که حیوانات بارکش را می‌راند یا با آن‌ها باربری کند.

چارپار

(اِ.) چهارپا.

چارپهلو شدن

(پَ. شُ دَ) (مص ل.)
۱- سیر شدن، غذای بسیار خوردن.
۲- به پشت خوابیدن.

چارچار

(اِ.) = چهار چهار: روز آخر چله بزرگ و چهار روز اول چله کوچک در زمستان که سردترین روزهای سال است.

چارچار

(اِ.) برابری، همچشمی.

چارچنگولی

(چَ) (ص.) = چهارچنگالی:
۱- انگشتان دست و پای جمع و خمیده شده.
۲- (عا.) ب ا تمام نیرو و اشتیاق و جدیت.
۳- با دو دست و دو پا.

چارک

(رَ) (اِمر.)
۱- یک چهارم هر چیز.
۲- واحد وزن، یک چهارم من که معادل ده سیر یا ۷۵۰ گرم می‌باشد.
۳- یک چهارم زرع که معادل چهار گره‌است.

چارک

(~.) [ سنس. ] (ص. اِ.) چاووش، نقیب قافله.

چاشت

[ په. ] (اِ.)
۱- اول صبح، بخش نخستِ روز.
۲- غذایی که به هنگام چاشت خورند.

چاشتگاه

(ق.) ظُهر، نزدیک ظهر.

چاشنی

[ په. ] (اِ.)
۱- مقداری از غذا که برای مزه کردن، بچشند.
۲- مقدار ترشی که به غذا می‌زنند.
۳- ماده قابل اشتعالی که به فشنگ یا هر مواد منفجره‌ای وصل کنند.

چاشنی گرفتن

(گِ رِ تَ) (مص م.)
۱- مزه کردن، چشیدن.
۲- مزه کردن غذا توسط کسی که مأمور این کار بود، پیش از غذا خوردن پادشاه.

چاشنی گیر

(ص فا.)
۱- مزه چِش، کسی که اندکی از غذا را برای معلوم کردن طعم و مزه آن می‌چشد.
۲- مدیر مطبخ، حاکم آشپزخانه، توشمال.
۳- قسمت کننده طعام.

چاق

[ تر. ]
۱- (ص.) فربه.
۲- تنومند.
۳- تندرست، سالم.
۴- (اِ.) صحت، سلامت. ؛دماغش ~ است الف - سالم و تندرست است. ب - کار و بارش خوب است. ؛~ُ چله چاق و فربه.

چاق کردن

(کَ دَ) (مص م.) (عا.)
۱- سرِ حال آوردن.
۲- آماده کردن قلیان، چپق یا وافور برای استعمال.

چاقو

(اِ.) آلتی مرکب از تیغه فولادین که به دسته‌ای وصل است و آن برای بریدن و تراشیدن به کار رود. ؛~ی بی دسته ساختن کنایه از: کار ناتمام و بی ارزش کردن.


دیدگاهتان را بنویسید