دیوان حافظ – یارم چو قدح به دست گیرد

یارم چو قدح به دست گیرد

یارم چو قدحْ به دست گیرد
بازارِ بُتانْ شکست گیرد

هر کس که بدیدْ چشم او گفت
کو محتسبی که مست گیرد؟

در بحرْ فِتاده‌ام چو ماهی
تا یار مرا به شَست گیرد

در پاشْ فِتاده‌ام به زاری
آیا بُوَد آن که دست گیرد؟

خُرَّم دلِ آن که همچو حافظ
جامی ز مِیِ اَلَست گیرد







  شاهنامه فردوسی - داستان فريدون با كارگزار ضحاك
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح
بوی زلف تو همان مونس جان است که بود
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

ابعاد

(اِ) [ ع. ]
۱- (مص م.) دور کردن، راندن.
۲- (مص ل.) دور رفتن.

ابعار

(اَ) [ ع. ] (اِ.) جِ بعر؛ پشکل‌ها، سرگین‌ها.

ابعاض

(اَ) [ ع. ] (اِ.) جِ بعض ؛ پاره‌ها، طایفه‌ها، افراد.

ابعد

(اَ عَ) [ ع. ] (ص.)
۱- دورتر، بعیدتر.
۲- خویش دور، بیگانه.
۳- خیانت گر، خائن.
۴- خیر، فایده. ج. اباعد.

ابغاض

(اِ) [ ع. ] (مص ل.)کینه ورزیدن، دشمنی کردن.

ابقاء

(اِ) [ ع. ] (مص م.)
۱- باقی گذاشتن ؛ به جای ماندن چیزی را، زنده داشتن.
۲- رعایت، مرحمت کردن.
۳- اصلاح کردن میان قومی.

ابقر

(اَ قَ) (اِ.) شوره.

ابل

(اِ بِ) [ ع. ] (اِ.) شُتر.

ابل

(اَ بُ) (عا.)
۱- مخفف ابوالفتح، ابوالقاسم و مانند آن‌ها.۲ - نره، احلیل (در تداول لات‌ها).

ابلاء

( اِ) [ ع. ] (مص ل.)
۱- عذر خود را بیان کردن.
۲- سوگند خوردن.
۳- ادا کردن.
۴- پذیرفتن.

ابلاغ

( اِ) [ ع. ] (مص م.)رسانیدن ج. ابلاغات.

ابلاغیه

(اِ یِّ یا یَُ) [ ع. ] (اِ.) ورقه‌ای که از طرف مقامات ذی صلاحیت صادر شود و مطلبی را ابلاغ کنند.

ابلغ

(اَ لَ) [ ع. ] (ص تف.) بلیغ تر، رساتر.

ابلق

(اَ لَ) [ ع. ] (ص.)
۱- دو رنگ.
۲- پیس، پیسه، سیاه و سفید.
۳- مجازاً روزگار، زمانه. ابلک هم گویند.

ابلق چشم

(~. چَ) [ ع - فا. ] (ص مر.) کسی که چشمش سیاه و سفید باشد.

ابله

(اَ لَ) [ ع. ] (ص.) کم خرد، نادان، ناآگاه، پَپَه، پخمه.

ابله گونه

(اَ لَ. نِ) (ص مر.) ساده لوح، پخمه.

ابلهانه

(اَ لَ نِ) [ ع - فا. ] (ص. ق.)از روی نادانی و نابخردی و حماقت.

ابلهی

(اَ لَ) [ ع - فا. ] (حامص.) بلاهت، ساده لوحی، کم خردی، نادانی.

ابلوج

(اِ) [ معر. ] (اِ.) قند سفید، شکر سفید.


دیدگاهتان را بنویسید