دیوان حافظ –  گر می‌فروش حاجت رندان روا کند

گر می‌فروش حاجت رندان روا کند

گر مِی‌فروش حاجتِ رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفعِ بلا کند

ساقی به جامِ عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاوَرَد، که جهان پُر‌بلا کند

حقّا کز این غَمان برسد مژدهٔ امان
گر سالِکی به عهدِ امانت وفا کند

گر رنج پیش‌آید و گر راحت ای حکیم
نسبت مَکُن به غیر که این‌ها خدا کند

در کارخانه‌ای که رَهِ عقل و فضل نیست
فهمِ ضعیفْ رایْ فضولی چرا کند؟

مطرب بساز پرده که کس بی‌اجل نمرد
وان کو نه این ترانه سُراید خطا کند

ما را که دردِ عشق و بلای خُمار کُشت
یا وصلِ دوست یا میِ صافی دوا کند

جان رفت در سرِ می و حافظ به عشق سوخت
عیسی‌دَمی کجاست که احیایِ ما کند؟



  شاهنامه فردوسی - پاسخ دادن فريدون پسران را
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

تو همچو صبحی من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که همی سپرم
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

حال

[ ع. ] (اِ.)
۱- کیفیت چیزی.
۲- زمان حاضر.
۳- وضعیت جسمی یا روحی انسان.
۴- در عرفان، وضعیتی که موجب صفای قلب سالک شود. ؛~ ِ کسی را جا آوردن کنایه از: کسی را تنبیه کردن. ؛به هم خوردن ~ ِ کسی الف - تغییر حال دادن. ب - غش کردن. ج - استفراغ کردن.

دیدگاهتان را بنویسید