دیوان حافظ –  گر می‌فروش حاجت رندان روا کند

گر می‌فروش حاجت رندان روا کند

گر مِی‌فروش حاجتِ رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفعِ بلا کند

ساقی به جامِ عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاوَرَد، که جهان پُر‌بلا کند

حقّا کز این غَمان برسد مژدهٔ امان
گر سالِکی به عهدِ امانت وفا کند

گر رنج پیش‌آید و گر راحت ای حکیم
نسبت مَکُن به غیر که این‌ها خدا کند

در کارخانه‌ای که رَهِ عقل و فضل نیست
فهمِ ضعیفْ رایْ فضولی چرا کند؟

مطرب بساز پرده که کس بی‌اجل نمرد
وان کو نه این ترانه سُراید خطا کند

ما را که دردِ عشق و بلای خُمار کُشت
یا وصلِ دوست یا میِ صافی دوا کند

جان رفت در سرِ می و حافظ به عشق سوخت
عیسی‌دَمی کجاست که احیایِ ما کند؟



  دیوان حافظ - روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

چو عطرسای شود زلف سنبل از دم باد
تو قیمتش به سر زلف عنبری بشکن
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

دانشمند

(~. مَ) (ص مر.) = دانشومند: عالم، دانا.

دانشنامه

(~. مِ) (اِمر.)
۱- گواهی نامه‌ای که به دانشجو، پس از اتمام دانشکده داده می‌شود.
۲- دایره المعارف.

دانشور

(~. وَ) (ص مر.) دانشمند.

دانشومند

(نِ مَ) (ص مر.) دانشمند، عالم، دانا، دانشور.

دانشکده

(~. کَ دِ) (اِمر.)
۱- محل دانش.
۲- هر یک از شعب دانشگاه، دانشکده ادبیات، دانشکده پزشکی.

دانشگاه

(~.) (اِمر.)
۱- جای دانش، محل تعلیم و تعلم دانش.
۲- مؤسسه علمی وسیع شامل چند دانشکده و مؤسسه.

دانشگر

(~. گَ) (ص فا.) دانشمند، دانا.

دانشی

(نِ) [ په. ] (ص نسب.) دانا، دانشمند.

دانشیار

(نِ) (اِمر.) معاون استادِ دانشگاه.

دانق

(نِ) [ معر. ] (اِ.) یک ششم درهم.

داننده

(نَ دِ یا دَ) (ص فا.)
۱- واقف، آگاه.
۲- عالم، بامعرفت. ج. دانندگان.

دانه

(نِ) [ په. ] (اِ.)
۱- هسته میوه.
۲- یک عدد از غله، حب.

دانه دانه

(~. ~.)(اِمر.)یکایک، یکی یکی، هر یک پس از دیگری. دانه کردن (~. کَ دَ) (مص م.) پراکنده کردن.

دانک

(نَ) [ په. ] (اِ.)
۱- هر نوع دانه.
۲- آشی که با گندم و جو و ماش و عدس و مانند آنها پزند.

دانگ

(نْ) [ په. ] (اِ.) بخش، بهره، حصه، قسمی از چیزی، یک ششم چیزی.

دانگانه

(نِ) (اِمر.)
۱- پولی که در یک گردش دسته جمعی از افراد گروه گرفته می‌شود.
۲- چیزی که یک ششم دانگ بیارزد.

دانگاه

(اِ.) کالا، ابزار.

دانی

(اِفا. ص.) نزدیک ؛ ج. دناه (دنات).

دانی

[ ع. ] (ص.) پست، فرومایه.

داه

(اِ.)
۱- دایه.
۲- پرستار.
۳- زن باردار.


دیدگاهتان را بنویسید