دیوان حافظ –  گر می‌فروش حاجت رندان روا کند

گر می‌فروش حاجت رندان روا کند

گر مِی‌فروش حاجتِ رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفعِ بلا کند

ساقی به جامِ عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاوَرَد، که جهان پُر‌بلا کند

حقّا کز این غَمان برسد مژدهٔ امان
گر سالِکی به عهدِ امانت وفا کند

گر رنج پیش‌آید و گر راحت ای حکیم
نسبت مَکُن به غیر که این‌ها خدا کند

در کارخانه‌ای که رَهِ عقل و فضل نیست
فهمِ ضعیفْ رایْ فضولی چرا کند؟

مطرب بساز پرده که کس بی‌اجل نمرد
وان کو نه این ترانه سُراید خطا کند

ما را که دردِ عشق و بلای خُمار کُشت
یا وصلِ دوست یا میِ صافی دوا کند

جان رفت در سرِ می و حافظ به عشق سوخت
عیسی‌دَمی کجاست که احیایِ ما کند؟



  شاهنامه فردوسی - رفتن سام به جنگ مهراب
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

تا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرام
در کمینم و انتظار وقت فرصت می‌کنم
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

دادخواهی

(~.) (حامص.) عمل دادخواه، به حاکم یا قاضی شکایت بردن، تظلم.

دادر

(دَ) (اِ.)
۱- برادر.
۲- دوست.

دادرس

(رِ یا رَ)(ص فا.) کسی که به دادخواهی رسیدگی کند.

دادرسی

(~.) (حامص.)
۱- به داد مظلوم رسیدن.
۲- رسیدگی به دادخواهی دادخواه، محاکمه.

دادستان

(س) (ص فا. اِ.)
۱- اجراکننده عدالت.
۲- نماینده دولت در دادگاه که وظیفه اش صدور حکم و نظارت بر اجرای آن است.
۳- مدعی العموم.

دادستانی

(~.)(اِ.)
۱- شغل دادستان.
۲- محل دادگاه، دادسرا.

دادسرا

(سَ) (اِمر.) اداره‌ای در دادگستری که تحت نظر دادستان کار کند، اداره مدعی عمومی.

دادن

(دَ) [ په. ] (مص م.)
۱- چیزی را به کسی سپردن.
۲- بخشیدن.
۳- زدن.
۴- حمله کردن.
۵- خوراندن.
۶- برآوردن، رویاندن.

دادنامه

(مِ) (اِمر.) ورقه‌ای که حکم دادگاه را بر آن نوشته باشند.

داده

(دِ) (ص فا.)
۱- آن که اجرای عدالت کند، عادل.
۲- خدای تعالی.
۳- روز چهاردهم از ماه‌های ملکی.

داده

(دِ)
۱- (ص مف.) بخشیده، عطا شده.
۲- (اِ.) اطلاع، خبر.
۳- قسمت، سرنوشت.
۴- پول یا سندی که به بانکی داده می‌شود تا به حساب پرداختی برند.

دادو

(اِ.) غلام (عموماً) هر غلامی که از کودکی خدمت کسی کرده (خصوصاً).

دادور

(وَ)(ص مر.)
۱- قاضی.
۲- خدای تعالی.

دادگان

(اِ.) جِ دَدَه.

دادگاه

(اِمر.)
۱- محل دادرسی.
۲- اداره‌ای دادگستری که به دادخواست‌ها رسیدگی می‌شود، محکمه، عدالتخانه.

دادگاه صحرایی

(هِ صَ) (اِمر.) دادگاهی که به محض دستگیری متهم و بدون گذراندن مرحله‌های بازجویی و بازپرسی تشکیل و حکم دادگاه در همان جلسه صادر و بی درنگ اجرا می‌شود.

دادگاهی

(ص مر.) مجبور به حضور در دادگاه برای محاکمه شدن.

دادگر

(گَ) [ په. ] (ص فا.)
۱- داددهنده، عادل.
۲- یکی از صفات باری تعالی.

دادگستر

(گُ تَ) (ص فا.)
۱- آن که اجرای عدالت کند، عادل.
۲- خدای تعالی.

دادگستری

(~.) (اِمر.) وزارتخانه یا اداره‌ای که به امور حقوقی و جزایی رسیدگی می‌کند.


دیدگاهتان را بنویسید