دیوان حافظ –  گر می‌فروش حاجت رندان روا کند

گر می‌فروش حاجت رندان روا کند

گر مِی‌فروش حاجتِ رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفعِ بلا کند

ساقی به جامِ عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاوَرَد، که جهان پُر‌بلا کند

حقّا کز این غَمان برسد مژدهٔ امان
گر سالِکی به عهدِ امانت وفا کند

گر رنج پیش‌آید و گر راحت ای حکیم
نسبت مَکُن به غیر که این‌ها خدا کند

در کارخانه‌ای که رَهِ عقل و فضل نیست
فهمِ ضعیفْ رایْ فضولی چرا کند؟

مطرب بساز پرده که کس بی‌اجل نمرد
وان کو نه این ترانه سُراید خطا کند

ما را که دردِ عشق و بلای خُمار کُشت
یا وصلِ دوست یا میِ صافی دوا کند

جان رفت در سرِ می و حافظ به عشق سوخت
عیسی‌دَمی کجاست که احیایِ ما کند؟



  دیوان حافظ - حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

یاران چو گل به سایه سرو آرمیده اند
ما و هوای قامت با اعتدال تو
«رهی معیری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

جوزا

(جُ) [ ع. ] (اِ.)
۱- دو پیکر، نام یکی از صورت‌های فلکی جنوب شرقی.۲ - نام سومین برج از منطقه البروج که خورشید در حرکت ظاهری خود در خردادماه در این صورت فلکی دیده می‌شود.
۳- نام هشتمین منزلِ ماه که ...

جوزاغند

(جُ غَ) (اِمر.) هلو یا شفتالوی خشک کرده که مغز گردو در میان آن آکنده باشند.

جوزبویا

(جَ یا جُ زِ) (اِمر.) [ معر. ] گیاهی از تیره بسباسه‌ها که درختی است دو پایه به ارتفاع ۸ تا ۱۰ متر، دارای برگ‌های دایمی و کامل و پایا و ساده و متناوب و بیضوی و نوک تیز بدون ...

جوزغند

(غَ) (اِمر.) جوزاغند.

جوزغه

(جُ زَ غِ) [ معر. ] (اِ.) غلاف پنبه.

جوزن

(جَ یا جُ زَ) (ص فا. اِمر.) = جوزننده: طایفه‌ای در هند که دانه جو و گندم را به زعفران زرد کنند و افسونی بر آن خوانند و کسی را که خواهند مسخر خود سازند از آن دانه‌ها بر وی ...

جوزه

(جَ زِ یا زَ) [ ع. جوزه ] (اِ.)
۱- واحد جوز، یک گردو. ؛ ~مطلقه: واحد وزن معادل نه درخمی و نزد بعضی مساوی چهار مثقال. ؛ ~ملکبه: واحد وزن معادل شش درخمی. ؛ ~نبطیه: واحد وزن ...

جوزهر

(جُ زَ هَ) [ ع. ] (اِمر.) فلک اول، فلک قمر.

جوزینه

(جَ نِ) (اِ.) نک گوزینه.

جوسق

(جُ سَ) [ معر. ] (اِ.) کوشک، قصر، کاخ.

جوسنگ

(جُ سَ) (اِمر.) مقدار یک جو.

جوسه

(جُ س) (اِ.)
۱- کوشک، قصر.
۲- بالاخانه.

جوش

۱ - (اِمص.) جوشش، غلیان.
۲- آشفتگی.
۳- هیجان، اضطراب.
۴- (اِ.) دانه‌ای ریز که بر پوست بدن ظاهر می‌شود.
۵- شورش دل.

جوش

(اِ.) نک گوش.

جوش بره

(بَ رَ یا رِ) (اِمر.) آشی است که آن را از خمیر گندم به شکل قطعات مثلث و مربع سازند و از گوشت و سبزی و مصالح دیگر پر کنند و در آب جوشانند و ماست و کشک بر آن ...

جوش خوردن

(خُ دَ) (مص ل.)
۱- به هم چسبیدن، به هم پیوند خوردن.
۲- سر گرفتن معامله.

جوش دادن

(دَ) (مص م.) به هم پیوستن دو چیز سخت (مخصوصاً فلز)، لحیم کردن.

جوش زدن

(~. زَ دَ)
۱- (مص ل.) (عا.) خشمگین شدن، داد و فریاد کردن.
۲- (مص م.) جوش دادن.

جوش کوره

(رِ یا رَ) (اِمر.) مواد مختلفی که در نتیجه ذوب سنگ‌های معدنی در کوره متحجر شوند و باقی مانند؛ اقلیمیا، کلیمیا نیز گویند.

جوش گرفتن

(گِ رِ تَ) (مص ل.) مضطرب شدن.


دیدگاهتان را بنویسید