دیوان حافظ –  گر می‌فروش حاجت رندان روا کند

گر می‌فروش حاجت رندان روا کند

گر مِی‌فروش حاجتِ رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفعِ بلا کند

ساقی به جامِ عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاوَرَد، که جهان پُر‌بلا کند

حقّا کز این غَمان برسد مژدهٔ امان
گر سالِکی به عهدِ امانت وفا کند

گر رنج پیش‌آید و گر راحت ای حکیم
نسبت مَکُن به غیر که این‌ها خدا کند

در کارخانه‌ای که رَهِ عقل و فضل نیست
فهمِ ضعیفْ رایْ فضولی چرا کند؟

مطرب بساز پرده که کس بی‌اجل نمرد
وان کو نه این ترانه سُراید خطا کند

ما را که دردِ عشق و بلای خُمار کُشت
یا وصلِ دوست یا میِ صافی دوا کند

جان رفت در سرِ می و حافظ به عشق سوخت
عیسی‌دَمی کجاست که احیایِ ما کند؟



  دیوان حافظ - همای اوج سعادت به دام ما افتد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

در کنار من ز گرمی بر کناری ایدریغ
وصل و هجران غم و شادی به هم باشد مرا
«رهی معیری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

تنبک

(تُ بَ) (اِ.) یکی از سازها که به آن ضرب هم گویند. آن را از چوب و سفال یا فلز سازند و در یک سوی آن پوستی نازک کشند و به هنگام نواختن آن را در زیر بغل گرفته با ...

تنبگ

(تَ بَ) (اِ.) طبق چوبی بزرگ که بقالان در آن میوه یا اجناس دیگر ریزند.

تنبیدن

(تَ دَ) (مص ل.)
۱- جنبیدن.
۲- فرو ریختن ساختمان.

تنبیده

(تَ دِ) (ص مف.)
۱- جنبیده، لرزیده.
۲- بنایی که سقف و دیوارهای آن فروریخته.

تنبیه

(تَ) [ ع. ] (مص م.)
۱- آگاه کردن.
۲- مجازات کردن.

تنته

(تَ تِ) (اِ.) پرده عنکبوت.

تنتور

(تَ) [ فر. ] (اِ.) الکل یا اتر که از عناصر فعال مواد معدنی، نباتی و حیوانی استخراج می‌شود.

تنجز

(تَ نَ جُّ) [ ع. ] (مص م.) روا کردن، خواستار روا کردن حاجت شدن.

تنجس

(تَ نَ جُّ) [ ع. ] (مص ل.) نجس شدن، پلید گشتن.

تنجع

(تَ نَ جُّ) [ ع. ] (مص ل.)
۱- به دنبال آب و علف رفتن.
۲- به نزد کسی به نیت نیکی یافتن رفتن.

تنجنده

(تَ جَ دَ یا دِ) (ص فا.) = تنجیدن: به خود پیچنده، درهم فشرده، ترنجنده.

تنجیدن

(تَ دَ) (مص ل.) درهم فشرده شدن، به خود پیچیدن.

تنجیده

(تَ دِ) (ص مف.) به خود پیچیده، در هم فشرده.

تنجیز

(تَ) [ ع. ] (مص م.) روا کردن، رو - گردانیدن.

تنجیس

(تَ) [ ع. ] (مص م.)
۱- ناپاک کردن.
۲- پلید خواندن، ناپاک شمردن.

تنجیم

(تَ) [ ع. ] (مص م.) رصد کردن ستارگان.

تنحل

(تَ نَحُّ) [ ع. ] (مص م.)
۱- نسبت دادن.
۲- شعر یا، نوشته‌ای را به خود یا کسی نسبت دادن.
۳- مذهبی را اختیار کردن.

تنحنح

(تَ نَ نُ) [ ع. ] (مص ل.) آواز از سینه برآوردن.

تنحی

(تَ نَ حِّ) [ ع. ]
۱- (مص ل.) دور شدن، دوری جستن.
۲- (اِمص.) دوری.

تنحیه

(تَ یِ یا یَ) [ ع. تنحیه ] (مص م.) دور کردن، دور ساختن.


دیدگاهتان را بنویسید