دیوان حافظ –  گر می‌فروش حاجت رندان روا کند

گر می‌فروش حاجت رندان روا کند

گر مِی‌فروش حاجتِ رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفعِ بلا کند

ساقی به جامِ عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاوَرَد، که جهان پُر‌بلا کند

حقّا کز این غَمان برسد مژدهٔ امان
گر سالِکی به عهدِ امانت وفا کند

گر رنج پیش‌آید و گر راحت ای حکیم
نسبت مَکُن به غیر که این‌ها خدا کند

در کارخانه‌ای که رَهِ عقل و فضل نیست
فهمِ ضعیفْ رایْ فضولی چرا کند؟

مطرب بساز پرده که کس بی‌اجل نمرد
وان کو نه این ترانه سُراید خطا کند

ما را که دردِ عشق و بلای خُمار کُشت
یا وصلِ دوست یا میِ صافی دوا کند

جان رفت در سرِ می و حافظ به عشق سوخت
عیسی‌دَمی کجاست که احیایِ ما کند؟



  شاهنامه فردوسی - رزم رستم با سهراب
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

بنجشک

(بَ جِ) (اِ.) گنجشک.

بنجل

(بُ جُ) (ص.) (عا.) کالایی که به فروش نر فته و روی دست صاحبش مانده باشد.

بنجه

(بُ جِ یا جَ) (اِ.) = پنجه. پنچه: پیشانی، ناصیه.

بنجک

(بُ جَ) (اِ.) پنبه زده شده و گلوله شده برای رشتن. بندک و بندش هم گفته شده.

بنجیدن

(بَ دَ) (مص م.) کمک کردن، یاری کردن.

بند

(بَ) [ په. ] (اِ.)
۱- زنجیر و ریسمانی که بر پای و دست اسیران بندند.
۲- گره.
۳- محل به هم پیوستن دو چیز.
۴- مفصل.
۵- هر یک از فصول و فقرات نامه‌ها، قوانین و لوایح.
۶- سدی که در پیش آب ...

بند آمدن

(~. مَ دَ)(مص ل.)
۱- بازایستادن.
۲- بسته شدن.
۳- متوقف شدن.

بند آوردن

(~. وَ دَ) (مص م.)
۱- جلوی جریان چیزی را گرفتن.
۲- مقاومت نشان دادن و ماندن در جایی.

بند انداختن

(بَ. اَ تِ) (مص م.) برچیدن موی چهره زنان به وسیله بند.

بند زدن

(بَ. زَ دَ)(مص م.) ظرف‌های شکسته را پیوند زدن.

بند شدن

(بَ. شُ دَ) (مص ل.)
۱- چسبیدن.
۲- محکم شدن.

بند شهریار

(بَ دِ شَ)(امر.) یکی از آهنگ‌های موسیقی قدیم ایران.

بند ناف

(بَ دِ) (اِمر.) رشته‌ای که جنین را در پستانداران به جفت متصل می‌کند و رابط بین مادر و جنین است.

بند و بست

(بَ دُ بَ)(اِمر.)۱ - توطئه، ساخت و پاخت، دست به یکی کردن.
۲- ترتیب، انتظام.

بند کردن

(بَ. کَ دَ) (مص م.)
۱- اسیر کردن.
۲- محکم گرفتن.
۳- محکم کردن.

بنداد

(بُ) (اِمر.)
۱- بنیاد، اساس.
۲- اصل هر چیز.

بندار

(بُ) (ص مر.)۱ - مالدار، مایه دار.
۲- کیسه دار، خانه دار.
۳- دوا فروش.
۴- ری شه دار.
۵- نام طبقه‌ای از طبقات عالی اجتماعی در قدیم که لباس مخصوص به خود را داشتن.

بنداق

(بَ) (اِ.) کلاهی دراز شبیه به تاجی که درویشان و قلندران بر سر گذارند.

بندانداز

(بَ. اَ) (ص فا.) سلمانی زن.

بنداوسی

(بِ اُ) (اِ.) درمی بود پنج برابر دینار. پیداوسی هم گفته شده.


دیدگاهتان را بنویسید