دیوان حافظ –  گر می‌فروش حاجت رندان روا کند

گر می‌فروش حاجت رندان روا کند

گر مِی‌فروش حاجتِ رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفعِ بلا کند

ساقی به جامِ عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاوَرَد، که جهان پُر‌بلا کند

حقّا کز این غَمان برسد مژدهٔ امان
گر سالِکی به عهدِ امانت وفا کند

گر رنج پیش‌آید و گر راحت ای حکیم
نسبت مَکُن به غیر که این‌ها خدا کند

در کارخانه‌ای که رَهِ عقل و فضل نیست
فهمِ ضعیفْ رایْ فضولی چرا کند؟

مطرب بساز پرده که کس بی‌اجل نمرد
وان کو نه این ترانه سُراید خطا کند

ما را که دردِ عشق و بلای خُمار کُشت
یا وصلِ دوست یا میِ صافی دوا کند

جان رفت در سرِ می و حافظ به عشق سوخت
عیسی‌دَمی کجاست که احیایِ ما کند؟



  دیوان حافظ - بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
«رهی معیری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

بلده

(بَ لَ دِ) [ ع. بلده ] (اِ.)
۱- شهر. ج. بلاد.
۲- ناحیه، زمین.

بلدیه

(بَ لَ یّ) [ ازع. ] (اِ.) شهرداری.

بلسک

(بِ لِ یا بُ لُ) (اِ.)
۱- سیخ آهنی که یک سر آن پهن باشد برای جدا کردن نان از تنور.
۲- سیخ کباب.

بلسک

(بَ لَ) (اِ.) = بلشک: پرستو.

بلشویسم

(بُ ش ِ) [ روس. ] (اِ.) اصول عقیدتی که به وسیله لنین و براساس اصول مارکسیسم تدوین و تنظیم شد و مورد پذیرش حزب کمونیست اتحاد شوروی سابق قرار گرفت. ویژگی‌های این تفکر عبارت است از: اعتقاد ...

بلشویک

(~.) [ روس. ] (ص.) پیرو مرام بلشویسم.

بلع

(بَ) [ ع. ] (مص م.) فرو بردن، به گلو فرو بردن.

بلعجب

(بُ عَ) [ ع. ] (ص مر.) = بوالعجب. ابوالعجب: پر شگفتی، عجیب.

بلعم

(بَ عَ) [ ع. بلعوم ] (ص.) مرد بسیار خوار، کسی که غذا را به تندی بلعد.

بلعیدن

(بَ دَ) [ ع - فا. ] (مص م.)
۱- در حلق فرو بردن.
۲- خوردن.

بلغاء

(بُ لَ) [ ع. ] (ص. اِ.) جِ بلیغ ؛ سخندانان، سخن سنجان.

بلغار

(بُ) (اِ.)پوست‌های رنگین دباغی شده خوشبوی.

بلغار

(~.) (اِ.)
۱- هر یک از ساکنان بومی کشور بلغارستان یا فرزندانشان.
۲- قومی از نژاد اسلاو.
۳- قومی از نژاد ترک که در سده‌های اول میلادی به دشت‌های روسیه رانده شدند.
۴- هر یک از افراد آن قوم.

بلغاق

(بُ) (اِ.) آشوب، شور و غوغای بسیار.

بلغاک

(بُ) (اِ.) آشوب، فتنه.

بلغده

(بَ غَ دِ) (ص.) بالای هم نهاده، جمع کرده.

بلغس

(بَ غَ) (اِ.) نک برغست.

بلغم

(بَ غَ) (اِ.)
۱- ترشحات لزج سلول‌های بدن.
۲- از اخلاط چهارگانه بدن در طب قدیم که غلبه آن سُستی و بی حالی می‌آورد.

بلغندر

(بَ غَ دَ) (ص. اِ.)
۱- بی قید، بی بند و بار.
۲- بی دین.
۳- تن پرور.

بلغنده

(بَ غُ یا غَ دِ)(اِ.)۱ - جامه دان.
۲- بغچه.
۳- هر چیز بسته شده.


دیدگاهتان را بنویسید