دیوان حافظ – گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت

گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت

گر ز دستِ زلفِ مُشکینت خطایی رفت رفت
ور ز هندویِ شما بر ما جفایی رفت رفت

برقِ عشق ار خرمنِ پشمینه پوشی سوخت سوخت
جورِ شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت

در طریقت رنجشِ خاطر نباشد می بیار
هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت

عشقبازی را تحمل باید ای دل، پای دار
گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت

گر دلی از غمزهٔ دلدار باری برد برد
ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت

از سخن چینان ملالت‌ها پدید آمد ولی
گر میانِ همنشینان ناسزایی رفت رفت

عیبِ حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
پای آزادی چه بندی؟ گر به جایی رفت رفت




  شاهنامه فردوسی - پيام فرستادن رستم به نزد شاه هاماوران
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

حافظ جناب پیر مغان مامن وفاست
درس حدیث عشق بر او خوان و ز او شنو
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

بوق

(اِ.)
۱- نای، نای بزرگ.
۲- دستگاهی در وسایل نقلیه که با به صدا درآوردن آن به دیگران اخطار می‌دهند.
۳- نوعی از شیپور کوتاه که شکارچیان برای راندن شکار از محلی به محل دیگر به کار برند، نفیر.
۴- صدای ممتد یا مقطع سوت مانندی که از گوشی تلفن شنیده می‌شود.
۵- میوه خشکی شبیه قیف که از یک طرف می‌شکافد.
۶- (عا.) کنایه از: آدم ابله و خونسرد. ؛ ~زدن در هزیمت کار احمقانه کردن. ؛ ~ سحر صبح بسیار زود، هنگام سحر. ؛ ~ سگ دیر وقت شب، نزدیک سحر.

دیدگاهتان را بنویسید