دیوان حافظ – گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد

گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد

گداخت جان که شود کارِ دل تمام و نشد
بسوختیم در این آرزویِ خام و نشد

به لابه گفت شبی میرِ مجلسِ تو شوم
شدم به رغبتِ خویشش کمین غلام و نشد

پیام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دُردی کشیم نام و نشد

رواست در بَر اگر می‌تَپَد کبوترِ دل
که دید در رهِ خود تاب و پیچِ دام و نشد

بدان هوس که به مستی ببوسم آن لبِ لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد

به کویِ عشق مَنِه بی دلیلِ راه، قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد

فغان که در طلبِ گنج نامهٔ مقصود
شدم خرابِ جهانی ز غم تمام و نشد

دریغ و درد که در جست و جوی گنجِ حضور
بسی شدم به گدایی بَرِ کِرام و نشد

هزار حیله برانگیخت حافظ از سرِ فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد




  شاهنامه فردوسی - تاخته كردن شماساس و خزروان به زابلستان
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

روشن است این که مرا، آینه عمر، تویی
در تو آهم نکند، هیچ اثر، آه چرا؟
«سلمان ساوجی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید

یابنده

(بَ د) (اِفا.)
۱- دریابنده، درک کننده.
۲- پیدا کننده.

دیدگاهتان را بنویسید