دیوان حافظ – کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند

کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند

کِلکِ مشکین تو روزی که ز ما یاد کند
بِبَرَد اجرِ دو صد بنده که آزاد کند

قاصدِ منزلِ سِلمی که سلامت بادش
چه شود گر به سلامی دلِ ما شاد کند؟

امتحان کن که بَسی گنجِ مرادت بدهند
گر خرابی چو مرا، لطفِ تو آباد کند

یا رب اندر دلِ آن خسرو شیرین انداز
که به رحمت گذری بر سرِ فرهاد کند

شاه را بِهْ بُوَد از طاعتِ صدساله و زهد
قدرِ یک ساعته عمری که در او، داد کند

حالیا عشوهٔ نازِ تو ز بنیادم بُرد
تا دگرباره حکیمانه چه بنیاد کند

گوهرِ پاکِ تو از مِدْحَتِ ما مُستَغنیست
فکرِ مَشّاطِه چه با حُسنِ خداداد کند؟

ره نبردیم به مقصودِ خود اندر شیراز
خُرَّم آن روز که حافظ رَهِ بغداد کند



  دیوان حافظ - گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

ابراز

( اِ ) [ ع. ] (مص م.) بروز دادن، بیرون آوردن، آشکار کردن.

ابرام

( اِ ) [ ع. ] (مص م.)۱ - استوار کردن، محکم کردن کار.
۲- پافشاری کردن، اصرار کردن.
۳- به ستوه درآوردن.
۴- شکوفه برآوردن.

ابرد

(اَ رَ) [ ع. ] (ص تف.) سردتر، باردتر.

ابرش

(اَ رَ) [ ع. ] (ص.)
۱- اسبی که در پوستش لکه‌هایی غیر از رنگ اصلی اش وجود داشته باشد.
۲- زیوری از زیورهای اسب.

ابرص

(اَ رَ) [ ع. ] (ص.)
۱- کسی که به برص مبتلا باشد؛ پیسه.
۲- ماه، قرص ماه.

ابرقدرت

(اَ بَ. قُ رَ) (ص مر.) قدرتی که از دیگر قدرت‌ها قوی تر باشد. در اصطلاح سیاسی، کشور یا کشورهایی هستند که از نظر قدرت صنعتی و نظامی از کشورهای دیگر قوی ترند و بر صحنه سیاست بین المللی فرمانروایی ...

ابرناک

( اَ ) (ص مر.)دارای ابر، پوشیده از ابر.

ابرنجن

(اَ رَ جَ) (اِ.) النگو، دستبند.

ابرنجک

(اَ رَ جَ) (اِ.) برق، صاعقه.

ابره

(اُ رِ) (اِ.) هوبره، آهوبره.

ابره

(اَ رِ) (اِ.) لباس، بخش بیرونی لباس.

ابرو

( اَ ) (اِ.) مجموع موهای روییده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسه چشم زیر پیشانی. ؛~ بالا انداختن بی میلی نشان دادن، مخالفت کردن. ؛خم به ~ نیاوردن تحمل کردن مشقت و ناله ...

ابرو

فراخی (~. فَ) (حامص.) خوشرویی، گشاده رویی.

ابرو

گشاده (~. گُ دِ)(ص مر.) بشاش، خوشرو.

ابرو آمدن

(~. مَ دَ) (مص ل.) ابرو انداختن، عشوه آمدن.

ابرو تابیدن

(~. دَ) (مص ل) گِره بر ابرو افکندن.

ابرو قیطانی

(~. قِ) (ص مر.) ابروی باریک.

ابرو پاچه بزی

(اَ. چِ. بُ) (اِمر.) ابروی پر - پشت.

ابرو کمانی

(~. کَ) (ص مر.) ابرویی چون کمان و دارای خمیدگی بیش از حد معمول.

ابروکن

(~. کَ) (ص فا. اِمر.) موچینه، منقاش.


دیدگاهتان را بنویسید