دیوان حافظ – چو بشنوی سخن اهل دل، مگو که خطاست

چو بشنوی سخن اهل دل، مگو که خطاست

چو بشنوی سخنِ اهلِ دل، مگو که خطاست
سخن‌شناس نه‌ای جان من خطا این جاست

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید
تبارک الله ازین فتنه‌ها که در سرِ ماست

در اندرونِ منِ خسته‌دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب؟
بنال، هان که از این پرده کارِ ما به نواست

مرا به کارِ جهان هرگز التفات نبود
رخِ تو در نظرِ من چنین خوشش آراست

نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دلِ من
خمارِ صد شبه دارم شراب‌خانه کجاست؟

چنین که صومعه آلوده شد ز خونِ دلم
گَرَم به باده بشویید حق به دستِ شماست

از آن به دیرِ مغانم عزیز می‌دارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دلِ ماست

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پُر ز هواست

ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضایِ سینهٔ حافظ هنوز پر ز صداست






در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

آقازاده

(دِ) [ مغ - فا. ] (اِمر.) آقا، فرزند مردی بزرگ، فرزند سید، فرزند مجتهد.

آقاسی

[ مغ - فا. ] (اِ.) بزرگ، مهتر، سرور.

آقبانو

[ مغ - فا. ] (اِمر.) نوعی پارچه نخی نازک و گلدار که زنان از آن چارقد می‌دوزند.

آقسنقر

(سُ قُ) [ تر. ] (اِمر.)
۱- شاهین سفید.
۲- کنایه از: روز، آفتاب.
۳- نام بعضی امرای ترک.

آقشام

[ تر - فا. ] (اِمر.)
۱- غروب، شامگاه.
۲- نوبتی که بر در پادشاهان و امرای ترک در شامگاه می‌زدند.
۳- شیپوری که هنگام غروب در سربازخانه‌ها می‌زدند.

آقطی

[ معر. ] (اِ.) = اقطی. اقتی: گیاهی از تیره بداغ‌ها که به طور خودرو در نواحی شمال ایران می‌روید و گل‌های آن سفید و معطر و مغز ساقه اش نرم است. و برای تهیه مقاطع گیاهی در آزمایشگاه‌ها به ...

آقورایی

(اِ.) سوغات، تحفه سفر.

آقوش

(اِ.) درندگان، سباع.

آقچه

(چِ) [ تر - مغ. ] (اِ.)
۱- زر یا سیم مسکوک.
۲- پول طلا یا نقره.
۳- واحدی برای آب که تقریباً برابر دوازده ساعت آب است.

آل

[ ع. ] (اِ.) دودمان، طایفه.

آل

[ ع. ] (اِ.) جایی در بیابان که به هنگام تابش آفتاب همچون آب نماید، سراب.

آل

(اِ.) نام موجودی موهوم که عوام معتقدند ب ه زن تازه زا آسیب می‌رساند، به همین علت افرادی به مدت شش تا ده روز، تا صبح بالای سر زائو بیدار می‌ماندند.

آل

[ په. ]
۱- (ص.) سرخ، سرخ کم رنگ.
۲- (اِ.) نام درختی که از ریشه آن رنگی سرخ می‌گیرند و جامه باآن به رنگ سرخ درمی آورند.

آل تمغا

(تَ) [ تر - مغ. ] (اِمر.) مهر سرخ رنگی که پادشاهان مغول بر فرمان‌های خود می‌زدند.

آل عبا

(لِ عَ) [ ع. ] (اِمر.) خاندان پیغمبر اسلام. آل کسا و پنج تن آل عبا نیز نامیده می‌شود.

آلا

(ص.) سرخ، سرخ نیمرنگ.

آلاء

[ ع. ] (اِ.) جِ اِلی ؛ نیکی‌ها.

آلات

[ ع. ] (اِ.) جِ آلت ؛ وسایل.

آلاخون والاخون

(ص مر.)
۱- (عا.) دربه در، بی خانمان.
۲- سرگردان، بی پناه.

آلاس

(اِ.) زغال، زگال.


دیدگاهتان را بنویسید