دیوان حافظ – چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد

چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد

چو باد، عزمِ سرِ کویِ یار خواهم کرد
نفس به بویِ خوشش مُشکبار خواهم کرد

به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد
بِطالتم بس از امروز کار خواهم کرد

هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین
نثارِ خاکِ رهِ آن نگار خواهم کرد

چو شمعِ صبحدمم شد ز مهر او روشن
که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد

به یادِ چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
بنایِ عهدِ قدیم استوار خواهم کرد

صبا کجاست؟ که این جانِ خون گرفته چو گُل
فدای نَکهَتِ گیسویِ یار خواهم کرد

نفاق و زَرق نبخشد صفایِ دل حافظ
طریقِ رندی و عشق اختیار خواهم کرد





  دیوان حافظ - کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

اگر نمی طلبی رنج نا امیدی را
ز دوستان و عزیزان مدار چشم امید
«رهی معیری»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

چ

(حر.) هفتمین حرف از الفبای فارسی که در حساب ابجد، برابر عددِ ۳ می‌باشد و در زبان عرب وجود ندارد.

چابک

(بُ)(ص.)
۱- چست و چالاک، زرنگ.
۲- ماهر، زبردست.

چابک دست

(~. دَ)(ص مر.) ماهر، زبردست.

چابک سوار

(~. سَ) (ص مر.) سوارکار ماهر.

چابکی

(~.)
۱- (حامص.) چالاکی، چستی.
۲- (اِ.) اسب راهوار که اگر تازیانه بر او زنند راه را غلط نکند.

چاتمه

(مِ یا مَ) [ تر. ] (اِ.) وضع استوار چند تفنگ بر روی زمین بدین نحو که ته آن‌ها را با فاصله کمی از هم روی زمین قرار و سر آن‌ها را به هم تکیه دهند تا به صورت مخروطی ...

چاتمه زدن

(~. زَ دَ) [ تر - فا. ] (مص م.)
۱- قرار دادن تفنگ‌ها به شکل چاتمه.
۲- توقف عده‌ای از قراولان در محلی.

چاتمه فنگ

(~. فَ) (اِمر.) = چاتمه تفنگ: فرمانی است که فرمانده به سربازان دهد و آنان تفنگ‌های خود را به شکل چاتمه بر روی زمین قرار دهند.

چاخان

[ تر. ] (ص.) دروغگو، حقه باز.

چاخچور

(اِ.) نک چاقچور.

چادر

(دُ)(اِ.)۱ - پوششی برای خانم‌ها.
۲- خیمه، پرده بزرگ.
۳- سایبان.

چادرشب

(~. شَ) (اِمر.) پارچه‌ای که رختخواب را در آن می‌پیچند.

چادرنشین

(~. نِ) (ص مر.) صحرانشین، طوایفی که در یک جا ساکن نبوده، ییلاق و قشلاق می‌کنند.

چادرنماز

(~. نَ) (اِمر.) چادری از جنس پارچه‌های نازک که زنان در خانه یا به هنگام نماز بر سر می‌کنند.

چادرچاقچوری

(~.) (ص مر.)
۱- دارای هر دو پوشش چادر و چاقچور.
۲- (کن) پی گیر در پوشاندن سر و روی.

چار

(اِ.) چهار.

چار

[ په. ] (اِ.) چاره.

چارت

[ انگ. ] (اِ.) نمودار یا طرحی که مجموعه‌ای از اطلاعات را به صورت فشرده نشان می‌دهد.

چارق

(رُ) [ تر. ] (اِ.) کفشی چرمی با بندهای بلند که به دور پا پیچیده می‌شود.

چارقب

(قَ) [ فا - ع. ] (اِمر.) نوعی از لباس پادشاهان و امراء. ضح - برخی «چارقد» را محرف همین کلمه دانند.


دیدگاهتان را بنویسید