دیوان حافظ – چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد

چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد

چو باد، عزمِ سرِ کویِ یار خواهم کرد
نفس به بویِ خوشش مُشکبار خواهم کرد

به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد
بِطالتم بس از امروز کار خواهم کرد

هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین
نثارِ خاکِ رهِ آن نگار خواهم کرد

چو شمعِ صبحدمم شد ز مهر او روشن
که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد

به یادِ چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
بنایِ عهدِ قدیم استوار خواهم کرد

صبا کجاست؟ که این جانِ خون گرفته چو گُل
فدای نَکهَتِ گیسویِ یار خواهم کرد

نفاق و زَرق نبخشد صفایِ دل حافظ
طریقِ رندی و عشق اختیار خواهم کرد





  شاهنامه فردوسی - رفتن سام به جنگ مهراب
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

منشف

(مِ شَ) [ ع. ] (اِ.) دستمال، رومال ؛ ج. مناشف.

منشور

(مَ) [ ع. ]
۱- (اِ مف.) نشر شده، گسترده شده.
۲- برانگیخته شده، مبعوث.

منشور

(مَ) [ ع. ] (اِ.)
۱- فرمان، فرمان پادشاهی.
۲- شکلی هندسی که قاعده‌هایش یک چند ضلعی و وجوه جانبیش متوازی الاضلاع باشد.
۳- جسمی از جنس بلور به شکل منشور که نور پس از عبور از آن تجزیه می‌شود.

منشویسم

(مِ نْ شُ) [ روس. ] (اِ.) نام مرام سیاسی سوسیالیست‌های میانه رو روسیه به رهبری پلخانوف که از «حزب سوسیال دموکرات» روسیه منشعب شدند (۱۹۰۳). این حزب با بلشویک‌ها (لنین و هوادارانش) که طرفدار انقلاب فوری و برقراری دیکتاتوری ...

منشی

(مُ) [ ع. ] (اِفا.) نویسنده، دبیر.

منصب

(مَ صَ) [ ع. ] (اِ.) مقام، شغل رسمی. ج. مناصب.

منصرف

(مُ صَ رِ) [ ع. ] (اِ فا.) صرف نظر کرده، رجعت نموده.

منصرم

(مُ صَ رِ) [ ع. ] (اِ فا.) بریده، جدا، منقطع.

منصف

(مُ ص) [ ع. ] (اِ فا.) انصاف دهنده، عادل.

منصفانه

(مُ ص نِ) [ ع - فا. ] (ص. ق.) از روی عدل و انصاف.

منصفه

(مُ ص فِ) [ ع. منصفه. ] (اِفا.) مؤنث منصف. ؛ هیئت ~ در بعضی جرایم گروهی به تعداد معین از افراد عادی طبق قانون در دادگاه شرکت می‌کنند و پس از ختم دادرسی با هیئت دادرسان ...

منصه

(مِ نَ صَّ) [ ع. منصه ] (اِ.)
۱- تخت، سریر.
۲- جای ظاهر شدن چیزی.

منصوب

(مَ) [ ع. ] (اِ مف.)
۱- برقرار شده.
۲- به شغل و مقامی گماشته شده.

منصور

(مَ) [ ع. ] (اِ مف.) یاری کرده شده، نصرت داده شده.

منصوری

(مَ) [ ع - فا. ] (اِ.) یکی از گوشه‌های چهارگاه.

منصوص

(مَ) [ ع. ] (اِمف.)
۱- معین شده.
۲- به ثبوت رسانیده.
۳- آنچه از آیات قرآن و احادیث که صریح و آشکار باشد و محتاج به تأویل نبود.

منضج

(مُ ضَ) [ ع. ] (اِمف.)
۱- پخته شده.
۲- بار رسیده شده.

منضج

(مُ ض) [ ع. ] (اِفا.)
۱- پزنده.
۲- دوایی که خلط و ماده را بپزد و مهیای دفع کند.

منضد

(مُ نَ ضَّ) [ ع. ] (اِ مف.)
۱- به رشته کشیده شده.
۲- مرتب، منظم.

منضم

(مُ ضَ مّ) [ ع. ] (اِ مف.) ضمیمه شده، پیوسته شده.


دیدگاهتان را بنویسید