دیوان حافظ – چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد

چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد

چو باد، عزمِ سرِ کویِ یار خواهم کرد
نفس به بویِ خوشش مُشکبار خواهم کرد

به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد
بِطالتم بس از امروز کار خواهم کرد

هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین
نثارِ خاکِ رهِ آن نگار خواهم کرد

چو شمعِ صبحدمم شد ز مهر او روشن
که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد

به یادِ چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
بنایِ عهدِ قدیم استوار خواهم کرد

صبا کجاست؟ که این جانِ خون گرفته چو گُل
فدای نَکهَتِ گیسویِ یار خواهم کرد

نفاق و زَرق نبخشد صفایِ دل حافظ
طریقِ رندی و عشق اختیار خواهم کرد





  شاهنامه فردوسی - پادشاهى زوطهماسپ
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

در دل ما، خار غم بشکست و در دل غم، بماند
چیست یاران، چاره غمهای بی‌پایان ما
«سلمان ساوجی»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

مشروب کردن

(~. کَ دَ) [ ع - فا. ] (مص م.) آب دادن.

مشروح

(مَ) [ ع. ] (اِمف.) بیان شده، شرح داده شده.

مشروحاً

(مَ حَ نْ) [ ع. ] (ق.) به شرح، با تفصیل، مفصلاً.

مشروط

(مَ) [ ع. ] (اِمف.)
۱- شرط کرده شده، ملزم شده.
۲- در فارسی ؛ دانشجویی که چند ترم پیاپی نمره معدلش زیر ۱۰ بشود.

مشروطه

(مَ طِ) [ ع. مشروطه ] (اِمف.) حکومت دارای پارلمان که نمایندگان ملت در کارهای دولت نظارت داشته باشند، دارای نظام مشروطیت.

مشروطه خواه

(~. خا) [ ع - فا. ] (ص.)هوادار حکومت مشروطه.

مشروطیت

(مَ یَّ) [ ازع. ] (مص جع.)۱ - مشروط بودن.
۲- حکومت مشروطه.

مشروع

(مَ) [ ع. ] (اِمف.) جایز، روا، سازگار یا مطابق با شرع، شرعی.

مشروف

(مَ) [ ازع. ] (اِ.) وضیع. مق شریف.

مشروقه

(مَ قِ یا قَ) [ ازع. ] (اِ.) محل تابیدن.

مشرک

(مُ رِ) [ ع. ] (اِفا.) کسی که برای خدا شریک قایل باشد.

مشط

(مَ یا مِ یا مُ) [ ع. ]
۱- (اِ.) آلتی که با آن موها را مرتب کنند، شانه. ج. امشاط، مشاط.
۲- خرک (موسیقی).

مشعب

(مَ عَ) [ ع. ] (اِ.) راه، طریق.

مشعبد

(مُ شَ بِ) [ ع. ] (اِفا.)شعبده باز، حقه باز.

مشعث

(مُ شَ عَّ) [ ع. ] (اِمف.)
۱- پراکنده.
۲- ژولیده شده، آشفته گردانیده.
۳- در علم عروض «مفعولن» چون از «فاعلاتن» خیزد، آن را مشعث خوانند.

مشعر

(مَ عَ) [ ع. ] (اِ.)
۱- محل قربانی.
۲- درخت سایه دار.
۳- قوه ادراک. ج. مشاعر.

مشعر

(مُ عِ) [ ع. ] (اِفا.) خبر دهنده، آگاه کننده.

مشعشع

(مُ شَ شَ) [ ع. ] (اِمف.)روشن، درخشان.

مشعل

(مَ عَ) [ ع. ] (اِ.) قندیل، چراغدان. ج. مشاعل.

مشعوف

(مَ) [ ع. ] (اِمف.)
۱- شیفته، دلباخته.
۲- خوشحال، خوشدل.


دیدگاهتان را بنویسید