دیوان حافظ – چه لطف بود که ناگاه رشحه قلمت

چه لطف بود که ناگاه رشحه قلمت

چه لطف بود که ناگاه رَشحِهٔ قَلَمَت
حقوقِ خدمتِ ما عرضه کرد بر کرمت

به نوکِ خامه رقم کرده‌ای سلامِ مرا
که کارخانهٔ دوران مباد بی رَقَمَت

نگویم از منِ بی‌دل به سهو کردی یاد
که در حسابِ خرد نیست سهو بر قَلَمَت

مرا ذلیل مگردان به شکرِ این نعمت
که داشت دولتِ سرمد عزیز و محترمت

بیا که با سرِ زلفت قرار خواهم کرد
که گر سَرَم برود برندارم از قدمت

ز حالِ ما دلت آگه شود مگر وقتی
که لاله بردمد از خاکِ کشتگانِ غمت

روانِ تشنهٔ ما را به جرعه‌ای دریاب
چو می‌دهند زُلالِ خِضِر ز جامِ جَمَت

همیشه وقتِ تو ای عیسیِ صبا خوش باد
که جانِ حافظِ دلخسته زنده شد به دَمَت





  دیوان حافظ - دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید

چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژده‌ها دادست
«حافظ»

فرهنگ معین

واژه مورد نظر خود را جستجو کنید
جستجوی واژه

لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

چوب پا

(اِمر.) عصا.

چوب پنبه

(پَ بِ) (اِمر.) نوعی چوب سبک که از پوست درختان مخصوص به اندازه‌های مختلف سازند، و برای بستن سر بطری و مانند آن به کار برند.

چوبدار

(ص فا.)
۱- کسی که کارش خرید و فروش گوسفند است ؛ گله دار.
۲- اصطلاحاً قپاندار.

چوبدست

(دَ) (اِمر.) عصا.

چوبدستی

(دَ) (ص نسب.) چوبدست.

چوبه

(بِ) (اِمر.)
۱- چوبی که بدان خمیر نان را تنک سازند؛ صوبج (معر.)
۲- خدنگ.
۳- تازیانه.
۴- زخمه.
۵- چوبدستی.
۶- چوبک.

چوبک

(بَ) (اِ.)
۱- گیاهی دارای گل‌های مجتمع با برگ‌های خاردار و ریشه ضخیم. ریشه این گیاه را پس از خشک کردن می‌کوبند و نرم می‌کنند و در شستن لباس به کار می‌برند.
۲- چوب کوتاه و باریکی که بعضی از سازهای کوبه‌ای ...

چوبک زن

(بَ. زَ)(ص مر.)۱ - دُهُل زن، طبل زن.
۲- مهتر پاسبانان.

چوبکاری کردن

(کَ دَ) (مص م.) (عا.) شرمنده ساختن، خجالت دادن.

چوبکی

(~.) (ص نسب.)
۱- مهتر پاسبانان، چوبک زن.
۲- نوکر عسس و داروغه.

چوبکین

(~.) (اِمر.) افزاری چوبین یا آهنین که بدان پنبه دانه را از پنبه جدا کنند.

چوبین

(ص نسب.) ساخته شده از چوب.

چوخا

(اِ.) نوعی جامه پشمی خشن که چوپانان و کشاورزان پوشند.

چوخیدن

(دَ) (مص ل.) لغزیدن، به سر درآمدن و افتادن.

چور

[ په. ] (اِ.) تذرو.

چوزه

(زِ) (اِ.) جوجه.

چوشک

(شَ) (اِ.) کوزه لوله دار.

چوشیدن

(دَ) (مص م.) مکیدن.

چوق الف

(اَ لِ) (اِمر.) (عا.) نک چوب الف.

چوقی

(ص نسب.) (عا.) مجازاً لاغر و باریک، مانند چوق الف.


دیدگاهتان را بنویسید